ویرگول
ورودثبت نام
شبنم حکیم هاشمی
شبنم حکیم هاشمی
خواندن ۱ دقیقه·۱ ماه پیش

روح هزاران‌ساله‌ی اساطیری... بخش پنجم

بعد از ثانیه‌هایی، تصویر مقابلم محو می‌شود و در تصویر تازه مردی را می‌بینم که جایی میان زمین و آسمان ایستاده است. طی دقایقی که انگار فیلم را تند کرده باشند مرد به باد و اسب و گراز و شتر و گاو و شاهین و بز تغییر شکل می‌دهد. می‌فهمم که او بهرام است؛ ایزد جنگ و جنگاوری و پیروزی. و لحظاتی بعد، او را سوار بر گردونه‌ای در آسمان در کنار ایزد مهر و ایزد سروش و ایزد رشن می‌بینم که هر کدام بر گردونه‌های خود سوارند. می‌دانم که ایزد بهرام هم به همراه آن‌ها برای پیکار بر علیه دشمنان نیکی و راستی می‌رود.
پس از چند ثانیه، فضای مقابلم تاریک می‌شود و دوباره روشن می‌شود، و مردی را می‌بینم که در آسمان شب روی سیاره‌ای نشسته است و چنگ می‌زند. نوای چنگش آن‌قدر دل‌انگیز و آسمانی‌ست که نمی‌شود وصف کرد. تردیدی ندارم که او ایزد رام است؛ ایزدی که رامش و آرامش و صلح و شادی می‌آورد، چراگاه و غذای خوب می‌بخشد، و دردها را درمان می‌‌کند. ایزدی که با موسیقی پیوند دارد.
تصویر ایزد رام در تصویر مرد دیگری محو می‌شود که در میان دشتی وسیع ایستاده است و در حالی که نگاهش به آسمان است زمزمه‌وار نیایش می‌کند آواز می‌خواند. آن‌قدر آوازش روح‌نواز است که توصیف‌پذیر نیست. شکی ندارم که او مانتره‌سپنته است؛ ایزد نیایشگری که گفتار پاک دارد، روان‌ها را آرامش می‌بخشد، قلب‌های خسته از رنج و سختی را شفا می‌دهد، و حافظ عقل و زبان و چشم و گوش انسان است.

...

ادامه دارد...


نویسنده: شبنم حکیم هاشمی

داستانداستان‌وارهاسطورهاساطیر
شاعر و نویسنده
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید