کوچه تاریک و خلوته. صدای موتور میاد. اولین چیزی که به ذهنم میرسه دزد هست. منقبض میشم. نمیدونم چی و کجای خودمو باید جمع کنم. موبایلم؟ کیفم؟ جیبم؟
موتور بدون این که با من کاری داشته باشه میره. تا بخواد خیالم راحت بشه چشمم به دو مرد میافته. مگه فقط موتور میتونه به آدم آسیب بزنه؟
تو ذهنم دو مرد دنبالم میکنن. گیرم میندازن. کاری از دستم برنمیاد. مقاومت میکنم. تو این فکرا در واقعیت موبایلم رو میذارم تو جیبم. زیپشو میکشم. مثلا در امان باشه.
تو ذهنم دستمو میپیچونن. جیبام رو میگردن. حجم موبایل رو حس میکنن. ذهنم برفک پخش میکنه. موقع رفتنشون با چاقو به سمت صورتم رو هوا خطی میکشن. قصدش من نیستم. کافیه هول بشم تا هدف قرار بگیرم.
ذهنم چاقو رو میبره سمت چشمم. حالم بد میشه. نفسم میگیره. چشمام رو به سیاهی رفتنه. شاید همینجا کمی با فاصله از دو مردی که هیچ کاری با من نداشتن و ندارن غش کنم.
.
.
.
این فقط یک تصویر ذهنیه. ولی ذهن انسان قویه و احساسات ما زمان و مکان و مَجاز و واقعیت رو تشخیص نمیده...
کافیه یک بار که در گذشته غوطهور هستیم و احساسات دارن لتوپارمون میکنن یاد این قدرت بیافتیم. گذشته ما هرچقدر پربار یا خالی، با تمام ماجراهاش، الان وجود نداره و فقط یک قصهس.
مثل تمام کتابهایی که خوندیم، قصههایی که شنیدیم و فیلمهایی که دیدیم... ذهن ما بعضا قدرت تشخیص نداره کدام قصه واقعا برای ما اتفاق افتاده و کدام رو از گوشه کنار شنیدیم...
چه بهتر از تجربهها جدا از این که متعلق به چه کسی هست بهره ببریم و احساسات ماجراها رو به همون جهان تخیلی واگذار کنیم.