روز سوم: سرباز جنوب غربی
"ن" جان، مامان راست میگفت آدمیزاد از فردا روزش خبر ندارد. گمان کنم اول بار که این جمله را گفت هفده یا هجده ساله بودم، جوان و خام. به محض اینکه این جمله از دهانش بیرون آمد، پر قدرت جواب دادم: "اشتباه میکنین اتفاقا فردا عین روز روشنه آدم هرجور بخواد زندگیشو همون جور میچینه،علف که نیستیم آدمیم!" بماند که سالها بعد زندگی نشانم داد که گاه مثل یک اسب چموش جوری یورتمه میرود و میپیچد سمت مخالفت که هیچ چیز جلو دارش نیست. مامان راست میگفت آدمیزاد از فردا روزش خبر ندارد. یک شب خوابیدیم و بیدار شدیم و بنزین گران شد و دسترسی ما به عالم و آدم قطع. همه نگرانند و منم! نگران ته ماندهٔ جوانی و طومار آرزوهای باقی مانده برای برآورده شدن. دوستانم خارج از ایران گاهگداری پیامی میدهند و خبر میگیرند. یکیشان در سفر اخیرش به ایران دلباختهٔ سربازی شده در شهری حوالی جنوب غربی کشور. دیروز برای ثانیهای اتصالم با جهان دوباره برقرار شد. هزار پیام گرفتم، دوست عاشق دلش مثل سیر و سرکه جوشیده برای سرباز. آخرین پیامش این بود: "خبری از کشته شدن سربازی در جنوب غربی نشنیده ای؟"
روز چهارم: معشوق ها و محبوب های دور دست
"ن" جان، احساس کسی را دارم در تبعید. برای فرستادن جواب آخرین ایمیل ت آنقدر این دست و آن دست کردم که به کل از کفم رفت. حالا چارهای ندارم جز نوشتنشان اینجا و این در حالی است که نمیدانم هرگز به دستت خواهد رسید یا نه.
نیمه شب از خواب پریدم. انگاری تخته سنگینی افتاده باشد روی سینهام. بیشتر از جنگ و بیشتر از شکستن کمر از گرانی، از قطع شدن ارتباطم با دنیا میترسم. از اسارت، از حس تبعید. آرزوهایم را هر کدام کاشتهام گوشهای از دنیا و آدمهای زندگیام پخش شدهاند در جغرافیای جهان.
"ن" جان میدانی، من خودم از آن نسلی بودم که در وایبر عاشق و فارغ شدم. البته یادم میآید اواخر عاشقی وایبر را تار و مار کردند و گمان کنم بخشی از فارغ شدنم در وایبر بود و بخشی در تلگرام. هنوز اسکرینشاتهای عاشقی ام با بکگراند آبی خالدار وایبر دارم. آن سالها و چه بسا این سالها آدمهایی از این دست کم نبودند و نیستند، معشوقها و محبوبهای دور دست.
"ن" جان از یک طرف خدا را شکر میکنم پیش از قطعی اتصال با جهان، محبوب خودت را در دور دست یافتی و با هم جهنمی را که در آن جان و روح آدمها پشیزی نمیارزد را ترک کردید اما از یک طرف نگران همهٔ عشاق و همهٔ روابط دور دستام. تعدادشان کم نیست سر میچرخانم و دور و برم به اندازهٔ انگشتان دو دست آدم میبینم که خودشان اینجایند و محبوبشان آنجا.
"ن" جان میدانی، من از آن نسلی بودم که سالها دخترخاله م را، هم بازی بچگی ام رو از پشت تصویر شطرنجی و خراب اسکایپ دیدم. شادی اش را غم اش را و حتی بچه اش را تا سه سالگی.
"ن" جان میدانی، بی خبری اگر آدم را نکشد، فلج که میکند.
روز پنجم: بی مهری
داستان اینترنت عین مَشک که تکانش میدهی و کره و دوغ را از هم جدا میکند، آدمها را برایم از هم جدا کرد. یک طرف آنهایی که واقعا در زندگیات هستند و یک طرف آنهایی که از سر تنهایی و حوصلهٔ سر آمده و بلکه بازیچه کردن هستند. این روزها تنها پیامهایم خلاصه میشود به روزی سه وعده از مامان: گرم بپوش، ویتامین ث بخور و خانهای؟ و دوستان بی اندازه نزدیک و عزیز.
همکارم دیروز بیست و سه ساله شده. تعریف میکرد نه کسی تبریک گفته نه زنگ زده. هر سال به وقتِ چنین روزی عکس ترگل و ورگلی از خودش با کیک و در حال فوت کردن شمع ها پست میکرده در صفحهٔ اینستاگرامش و این تبریکها بوده که از سوی دوست و آشنا و غریبه سرازیر میشده سمتش. امسال هیچِ هیچ.
"ن" جان دارم فکر میکنم ما همه یا دچار بیمهری هستیم یا دچار مهرهای توو خالی که مثل حبابی میترکد و نیست و نابود میشود بیهیچ اثری.
روز هفتم: بارش باران اسیدی
"ن" جان میدانم آسمان همه جا همین رنگ است. اینجا ولی آسمانش باران اسیدی دارد. سالی یکی دوبار میبارد و هم چیز را تخریب میکند، اندوخته مالیات، آرزوهایت و زندگیات را. دوباره بلند میشوی زندگیات را از نو می سازی و سال بعد با باران اسیدی بعدی همین آش و همین کاسه. "ن" جان خودم را سرزنش میکنم. برای ماندن خودم را سرزنش میکنم و این خیلی بد است آدم خودش را برای ترک نکردن سرزمینش سرزنش کند.
میدانی دنیا، دنیاست! بهشت برین نیست. دنیا خار و گل را با هم دارد، کثافت و تمیزی را. کثافت همه جا هست از شمال اروپا بگیر تا جنوب خاورمیانه. کثافت، کثافت است اما داستان اینجاست که غلظتش فرق دارد و حالا بیش از هر زمانی غلظتش دارد ما را فرو میکشد پایین.