سید شهاب کاظمیان برازجانی
سید شهاب کاظمیان برازجانی
خواندن ۴ دقیقه·۱ سال پیش

برای دامن اشرف خانوم که می‌توانست بیمه تمام حوادثم باشد!

خاطرم هست بعد از فراز و فرودهایی، والدین بنده حقیر تصمیم گرفتند که این نابغه دوران را برای طی مقطع راهنمایی، در یک مدرسه غیرانتفاعی ثبت‌نام کنند. از کرامات آن مدرسه یکی این بود که همه دانش‌آموزان با لباس فرم سر کلاس حاضر می‌شدند. برای همین هر روز صبح و ظهر، مردم محل شاهد رژه یک کرور نوجوان در آستانه بلوغ در کوچه پس کوچه‌ها بودند که همچون کارمندان خدوم بانک ملی با شلوار خاکستری و کت سورمه‌ای بر تن، تلاش وافری داشتند تا آینده روشن این مملکت را بیش از پیش چراغانی کنند. هر از گاهی پیش می‌آمد که تاری از موی مامان‌ها بر زمینه تیره کت‌ بچه‌ها خوش رقصی می‌کرد و بساط خوشمزگی ما فراهم می‌شد. مثلا موی مامان سهراب زرد عقدی بود و از دو کیلومتری به چشم می‌آمد؛ به جان بچه نداشته‌ام قسم که در طول آن سه سال نشد که روزی کمی زردی گیسوان مینا خانم رنگ ببازد و عوض شود! یا مثلا موی شرابی مامانِ سعید که همچون شب‌‌های امتحان پایان ترم، خیلی بلند بود و هر چه می‌کشیدیم تمام نمی‌شد. خب من هم از این داستان مستثنی نبودم و یک بار دو تار از گیسوان سفید اشرف خانم بر شانه‌هایم چسبیده بود. شوخی‌های چندش همکلاسی‌ها با لهجه اصفهانی برایم کافی بود تا از فردای آن روز با وسواس کم‌نظیری وجب به وجب کت و تنبانم را همچون سربازی که در معبر مین پیش می‌رود، ورانداز کنم.

خوب یا بد با مامان اختلاف سنی بالایی داشتم (و هنوز دارم). بیش از ۴۰ سال! باید پذیرفت که این اختلاف سنی در این دوران فست فودی که سرعت آب شدن یخ‌های قطبی شدت گرفته، بیشتر به چشم می‌آید. در قاموس تربیتی اشرف خانوم «حق انتخاب» واژه غریبی است و «تقدیر» پرتکرارترین کلمات! آهسته باید بروی و آهسته بیایی و سر به زیر نوش جان کنی هر آشی را که سرنوشت برایت پخته. پیرو قاعده «حادثه هیچ‌وقت خبر نمی‌کند» همیشه باید برای مقابله با آن آماده باشی. خوب یادم است که اشرف خانوم همیشه یک حلب روغن و چند قوطی رب گوجه و... در زیرزمین جاساز داشت برای روز مبادا. همین‌که یکی دو تا قوطی رب ته آشپزخانه باقی می‌ماند، «ممد آقا» را اجیر می‌کرد که باید سریع‌تر خرید برود وگرنه نسل آقای کاظمیان منقرض می‌شد. از دل همین تریبت بود که همیشه باید باک ماشین نصف به بالا باشد. یک بار در راه زیارت جمکران که کمی عقربه‌ بنزین به پایین مایل شده بود، همه فکر می‌کردیم که شب در جاده می‌مانیم و کار تمام است. نمی‌دانم چه از سر آنها گذشته که همیشه ترس حادثه و اتفاقی ناگوار این چنین محتاط‌شان کرده بود و خالی از هیجان و لذت عصیان!

در مکتب اشرف خانوم جای خطا و اشتباه چندانی هم نیست. همیشه باید شاگرد اول کلاس باشی و کمتر از نمره ۲۰ در بارگاهش شرف حضور نمی‌یابد. خاطرم است که دوم راهنمایی بودم و سر کلاس عربی، آقای چاوشی می‌خواست مرا بیرون بیندازد. با چشمانی اشک‌بار فعل «غلط کردم» را به ۵ زبان زنده و مرده دنیا برایش صرف کردم و به هر کس و چیزی که دستم می‌رسید قسمش می‌دادم که مورد عفو ملوکانه قرار گیرم. نمی‌دانم اگر آن روز آقای چاووشی با هفت‌تیر سر این دانش‌اموز ۱۳ ساله را نشانه‌ رفته بود، چه چیز بیشتری داشتم که برای منصرف کردنش رو کنم! یا مثلا یک بار موقع بازی فوتبال در کوچه، روح «استاداسدی» در من حلول کرد و به جای دروازه، پنجره همسایه را نشانه رفتم و شد آن چه نباید. با شکستن پنجره همسایه انگار شیشه عمر من هم شکسته بود؛ همچون کودک یتیم بی‌پناه فلسطینی زیر بمباران اسراییلی‌ها دو دستی محکم به فرق سرم کوبیدم و روی زمین افتادم. روی این ته‌تغاری آقای کاظمیان به دیوار، حتی در کودکی هر وقت از بد حادثه جای خودم را خیس می‌کردم، سراسیمه از خواب می‌پریدم و یواشکی تشک را از این رو به آن رو می‌کردم تا کسی متوجه این جنایت قرن نشود. خلاصه انگار در کله ما کرده بودند که کوچک‌ترین خطاها، همیشه سهم‌گین‌ترین عقوبت‌ها را دارد و مباد روزی بی‌استرس سر به بالین گذاریم.

با همه اینها اما من اشرف خانوم را خیلی دوست دارم. بی‌تعارف مهربان‌ترین کسی است که می‌شناسم. هنوز ندیده ام کسی را که همچون او بی‌دریغ و بدون چشمداشت سفره عشق و محبتش را برای هر کس که می‌بیند پهن کند.از آن یگانه‌ها که در هر خاندان باید باشد و دل همه به وجود او خوش است. خب لابد روزگار به او سخت گرفته بود و او هم نمی‌خواسته که بچه‌هایش تجربه‌های تلخ او را تکرار کنند. این روزها خیلی زور می‌زنم که بیشتر درکش کنم، اما هنوز حسرت می‌خورم که ای کاش اشرف خانوم می‌گذاشت دامانش مامنی می‌شد برای شهاب کوچولو تا از همه حوادث و ناگواری‌ها به آن پناه برد و آسوده خودش را به آن سپارد. همچون تابلو «بیمه ابوالفضل» در بالای سر خاورهای جاده یاسوج که شاید از نظر عقلا در پی حادثه توفیری نداشته باشد، اما صرف وجودش برای شوفر دلگرمی است.

اشرف خانوم هشتمین دهه از زندگی خودش را پشت سر می‌گذارد، با شوهری که بیشتر از یک بچه پنج ساله به مراقبت نیاز دارد. اشرف خانوم برای خودش قهرمانی است. درست است که دامنش می‌توانست بیمه تمام حوادث من باشد و نشد، اما به اندازه فاصله بین ماشین‌های پارک شده در گالری وثوق عباس‌آباد، دلم برایش تنگ است.


روزنوشتمامانخاطرهبیمهبسپرش_به_ازکی
در اینجا هم می‌نویسم.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید