«پیمان» نام پسرِ دخترخاله من است. به زبان دیگر پیمان میشود نوهخاله من؛ متعلق به یک نسل قبل از من و سایر دههشصتیهای خانواده مادری. اینکه حتی از نوه خالهام به اندازه یک نسل کوچکتر هستم هم از آن عجایب خاندان ماست. گویی اشرفخانم (مامانِ من)، شاگرد زرنگی بوده و در کلاس زندگی همه درسها را جهشی پاس کرده تا با اختلاف سن زیادی در نیمکت خواهران و برادرانش که هر کدام فرزندی همسن او داشتند، جا شود. خلاصه برای همین است که دخترخالههایم، همسن مامانهای دوستانم هستند و اشرفخانوم همسن مامانبزرگشان. بگذریم!
در دوران بچگی، پیمان برای من معنای اتم و اکمل ستون بود! یک پسر با قد نزدیک به دو متر، چهارشانه، باکلاس و اهل بسکتبال و سرشار از اعتماد بهنفس. پکیج او آنقدر کامل بود که هر خانوادهای تا کموکسری در تربیت آقازادهاش پیدا میکرد، آقا پیمان را برمیداشت و محکم میکوبید بر سر بچهاش. پیمان مثل یک مدل اساطیری در وسط کلاس نقاشی خاندان مادری نشسته بود و کل فامیل آرزو داشتند که چیزی شبیه آن بر لوح کج و کهنه بچههایشان بکشند. افسوس که عمدهی آثار، کاریکاتوری بیش نبود.
پیمان امن و منطقی بود. گوشه خانه سرش به کار و دنیای خودش گرم بود و اهل حاشیه و خالهزنکی نبود. در هر جمعی که بود حتما یک موضوع باحال داشت بحث میشد و ناامیدی و نقزدن در محضر او جایی نداشت. کنار پیمان انگار همیشه جویبار لحظهها پر و پیمان جاری بود و لبخند ملیح و کجش از لبش نمیافتاد. یک سینهچاک ابی و سیاوش قمیشی که جدیدترین آلبومهای آنها را در کاست ضبط ماشین «لادا»ی او باید جستوجو میکردیم. ده سال پیش وقتی شنیدم بالاخره توانسته برای اولین بار به کنسرت آقای صدا در کانادا برود، چقدر ذوقش را کردم و یاد VHS کنسرت سانتا مونیکای ابی افتادم که همچون غنیمتی سالها در خانه پیمان بود و برای ما پخش میکرد.
پیمان جسور بود. خوب یادم است که در دهه هفتاد، اخبار مربوط به عسلویه و میدانهای گازی آن نقل محافل سیاسی و اقتصادی مملکت شده بود. یک جای ناشناخته که گنجهای زیر زمین آن قرار بود مملکت را هل دهد به سمت سعادت! (یادش بخیر چه خوش خیال بودند.) پیمان این فرصت طلایی را بو کشیده بود و آنقدر جسارت داشت که آغوش امن خانه پدری را در اصفهان رها کند و خودش را حواله دهد به گرمای جنوب و پارو کردن پول.
پیمان خداوندگار هیجانبخشیدن به روتینترین و ملالآورترین لحظات بود. یادم است یک بار در کوران دید و بازدیدهای عید قرار بود همه به خانه خاله برویم و همه ماشینها پر بود. پیمان به بزرگترها گفت بروند و خودش با ما (سه چهار تا بچه) پیاده راه افتاد. وسط راه که دید صدای ما در آمده، دست به کار شد. بین ما مسابقه گذاشت که «تا خونه خاله کی بیشتر قدم برمیداره؟!» و مایی که در عالم بچگی غرق در رقابت شدیم تا قدمهای بیشتری برداریم و بیشتر به چشم پیمان خان بیاییم.
پیمان جلودار و خطشکن بود. حداقل در خاطرات کودکیام اینجور نقش بسته است. هر وقت کوه یا پیست میرفتیم، آقا پیمان بود که با قامت سروگونهاش جلوداری میکرد تا مسیر مناسب یا جای درست برای استراحت را تعیین کند. بعد از انقلاب در فامیل مادری، تا قبل از پیمان کسی خیال خارج رفتن نداشت، اما همین پیمان بود که این سنگر را هم فتح کرد و بعد از او جوانان فامیل دنبالش راه افتادند؛ دورهمیهای ما کمکم آب رفت و جمعهای خانوادگی ما ذرهذره کچل شد.
سالهاست پیمان را ندیده ام. حتی دفعه آخر که برای عروسی مهتاب آمده بود ایران هم جور نشد زیارتش کنم. امروز که فهمیدم در ویرگول یک بازی وبلاگی به همت «پرداخت مستقیم پیمان» راه افتاده، یاد پیمان خاله افتادم و بهانهای شد که این پست را در بزرگداشتش بنویسم؛ بدون شک اگر قرار باشد این سرویس امن پرداخت مستقیم شبیه یکی از اطرافیانم باشد، او کسی نیست جز پیمانِ خاله.
راستش همه ما در زندگی به یک پیمان نیاز داریم تا در کنارش راحتتر زندگی کنیم و بیشتر خوش بگذرانیم. یک ستون که با حضورش کمی از سنگینی بار هستی کم شود و سبکبالتر روزها را سپری کنیم. یک همراه که هر از گاهی روی شانه ما بزند و بگوید «نگران نباش، من حواسم هست و تو برو به کارهای دیگهت برس.» چقدر در این روزهای شلوغ و پرهیاهو، جای امثال پیمان کنارمان خالی ست.
پ.ن: ممنون از بچههای استارتاپ پیمان که این بهانه را برای نوشتن از پیمان فراهم کردند.