ب.سمیر
ب.سمیر
خواندن ۴ دقیقه·۶ روز پیش

بانکِ ایده

!!! تمامی شخصیت ها و اتفاقات این داستان ساختگی و زاییده تخیل نویسنده میباشند!!!

و باز هم داستانی پراکنده از ایده های آدمکایی قلم پرور و ادب دوست!
... 1
بانک ایده به بانک خصوصی هست که بیشتر شبیه یه مغازه می‌مونه تا یه بانک که مراجعین ایده میخرن یا میفروشن، یا ثبت میکنن و یا برا ایده هاشون حساب باز میکنند. این بانک در زیرزمینِ خانهٔ قدیمیِ موسسش_آقای گرجی_سالِ 1386 در محلهٔ عفیف آبادِ شیراز تاسیس شده!
و من آخرین کارمندِ این بانکم که هفتهٔ پیش بعدِ دیدن نتایج کنکورم که حسابی ترکونده بودم، کمر همت بستمو دنبال یه کار نون و آبدار گشتم. اسمِ من مثیمه و نوزده سالم هست، آخرین و کوچکترین کارمندِ بانک ایده.
میگن که هرکی پارتیش کلفت باشه کاراش زودتر راه میفته و حتی نون های داغ رو زودتر از همه می گیره با اینکه آخر از همه اومده! منم بواسطهٔ پارتی کلفتی که داشتم_عمو صابر، دوستِ قدیمی و صیمیمی آقای گرجی_در بانک ایده استخدام شدم.
همه چیز از سیزده سالگیم شروع شد، اون سال که عاشق شدم و عشق، قلم را داد به دستم و منو وابسته و معتادِ نوشتن کرد. شب و روز می نوشتم و می نوشتم، و صد آه و افسوس میخوردم که معشوق و محبوبِ زیبای من شعر های منو نمیخونه و اصلا نمیدونه که یه نفر عاشقانه دوستش داره و براش می نویسه برای همین یه ایده به ذهنم اومد، درسته یه ایده. ایده ای که باعث شد در روزهای پیش و رو و آینده ایده های زیادی به ذهنم برسه، خیلی زیااااد.
اینطور شد که از اون روز به بعد من کنار دفتر شعر و خاطرات و نوشته هام و دفتر ریاضی و مشق و درس، یه دفتر دیگه برای ایده هام تهیه کردم، دفتری که بالاخره یه جایی به دردم خورد و پامو به یه جایی، جالب و بینظیر باز کرد!
حالا از بانک ایده میگم بهتون که اینطوری هست؛ بیشترِ ایده هایی که ثبت میکنیم و تحویل میدیدم دربارهٔ نوشتن هستن که در بخش ایده های عادی قرار می گیرند مثلِ داستان، شعر، رمان، فیلمنامه، مقاله و...
و اما اون دست از ایده هایی که دربارهٔ چیزهای مختلف هستن مثلِ ایدهٔ خودکشی، سرقت، ازدواج، کسب درآمد، انتقام گرفتن، ساختن فیلم و... در بخش ایده های خاص قرار می گیرند که من چون تازه کارم و یه هفته میشه اومدم در بخش ایده های عادی مشغول به کارم.
همین هفتهٔ اول من باز عاشق شدم، عاشقِ یه دخترِ ایده دزد. سُها یه دختر زیبا اندام و خوش چهره که سرِّ چشم‌های کوچیک و درشتِ مشکی رنگش دل، در دلم فاش شدند و عاشقم کردن! در ادامه بیشتر با معشوق من آشنا میشین.
کلا در بانک ایده ما سه تا کارمند، یکیش که خودمم، یکی دیگه مردی سی و چهار ساله به اسمِ آرش هست، پرکار و خیلی خیلی با حوصله و صبور، از اون دست مرد ها هست که خرج دو سه خانواده برعهدشه. علاوه بر این کار، سفالگری میکنه، راننده اسنپ هم هست و شاگرد خصوصی داره و ادبیات درس میده، کلا رفتار خوبی داره و با وجود اینهمه کار و خستگی کار باز با آرامش و حوصله کارشو انجام میده و جواب مراجعه کننده های نفهم و گاو رو میده، من که خوشم میاد ازش، کاش یه همچین برادری داشتم!
و اون یکی دیگه هم اسمش ماهان هست، سلطان همه بچه مثبت ها و آدم های وسواسی هست، یجوری احساساتی راه میره که آدم اشکش درمیاد، کلا ساکت و آدم مرموزی هست، مثل یه ربات انگار، منظم و مودب و سر به زیر، از اون دست پسرها که هر مادری دوست داره یا همچین پسری داشته باشه یا همچین دومادی. مثل آقای گرجی که همیشه عینک دودی به چشم داره، این آقا ماهان هم یه عینک مادربزرگی به چشم داره که خیلی خنده داره قیافه‌ش ولی ببینید از همین اول بگم که هیچوقت آدم‌ های عینکی رو قضاوت نکنید چون اونا پول میدن تا شما رو ببینن!
خب این شد از بانک ایده و کارمند های بانک ایده، اما قصهٔ اصلی دربارهٔ مراجعه کنندگان و ایده های آنها هست که هر قسمت یه ایده رو براتون میگم.
ببخشید دیگه من زیاد بلد نیستم خوب و با قاعده نوشتن رو، من فقط عاشق نوشتنم و در لحظه هر چیزی رو که به ذهنم میرسه رو می نویسم دوست دارم همین نوشته های لحظه ایم رو آدمهای زیادی بخونن و نظرشونو راجع بهشون برام بنویسن.
پس در قسمت بعدی داستان ما شروع میشه و اولین ایده رو براتون میگم!

داستانویرگولرماننویسندگی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید