چشمانم را روی هم گذاشتم..
تمام بدنم نبض شده بود و میتپید..
در تمام بدنم خون جریان داشت..
حس میکردم حتی در تارهای مو، در قرنیه چشمانم هم خون جریان پیدا کرده..
حال خوبی نداشتم..
گرمم بود..
هوا خفقان داشت و نفس بالا نمی آمد..
چشمانم را ک باز کردم..
همه جا سفید بود..
گویی در سطل رنگ سفید افتاده ام..
نفسم بالا نمی آمد..
چند بار چشمانم را باز و بسته کردم..
چند بار نفس عمیق کشیدم..
ناگاه تکان محکمی خوردم..
گویی کسی تکانم میداد..
انگار پرده سفید از جلوی چشمانم کنار رفت..
یا شاید هم مثل این بود ک مرا از سطل رنگ سفید بیرون کشیدند..
چشمانم را بستم و باز کردم..
این بار بالای سرم نشسته بودند..
دستمالی خیس روی پیشانی ام بود..
پاهایم در تشتی پر آب بود..
همه چیز را به خاطر آوردم..
رفته بود..
و من..
باز هم چشمانم بسته شد!
باز هم سطل پر از رنگ سفید..
باز هم گرما..
داستان های خواب زده
نویسنده: vafa "وفا"