vafa·۳ سال پیشلبخند شکلاتیباران میبارید و آسمان از رعد و برق سفید میشد.. خیابان ها تاریک بودند و عابران میدویدند و از باران فرار میکردند.. آرام وارد کوچه شدم و از در…
vafaدرکتاب باز·۳ سال پیشپیشخدمت خستهلباسم را از روی زمین برداشتم.. جورابم را از روی میز.. کلاه مشکی کپ را از روی صندلی.. کفش هایم را از لبه کمد و ماسکم را از روی میخ... آماده…
vafaدرکتاب باز·۳ سال پیشلانه پرندهپنجره را گشود.. به درخت ها، که به خاطر وزش باد به این سو و آن سو خم میشدند نگاه کرد.. به دخترکی که در پیاده رو راه میرفت و روسری صورتی گلدا…
vafa·۳ سال پیشروز نویسندهبند کفشش را محکم کرد و هدیه اش را درون کوله پشتی جا داد.. البته جا نداد.. آنقدر بزرگ نبود که نیاز به جا دادن باشد... کوله را برداشت و از را…
vafa·۳ سال پیشداستان های خواب زدهاز روی تخت بلند شدم نگاهی ب اطرافم کردم و دیوارهای اتاقم را از نظر گذراندم دلم کمی تغییر میخواست.. مثلا رنگ کردن دیوار.. لباسهایم را عوض کر…