vafa
vafa
خواندن ۲ دقیقه·۲ سال پیش

یک روز عادی پس از دانشگاه

باران می‌بارد بعد از چندین دقیقه ای که منتظر در ایستگاه اتوبوس ایستاده بودم بلاخره واحد رسید.. قرمز رنگ و نیمه شلوغ کارت را از جیبم خارج کردم و وقتی وارد شدم بعد از کم شدن اعتبار روی یکی از صندلی های نرم و گرم نشستم.. موزیک تقریبا شادی از رادیو پخش میشود که کمی از خستگی جسمی را کم میکند و کمی هم به سردرد اضافه.. روبروی من.. روی صندلی جلویی.. دختر بچه ای برعکس نشسته و صورتش را به سمتم گرفته.. نگاهمان به همدیگر افتاده و هیچ کدام از دیگری چشم برنمیداریم.. کلاه صورتی رنگ و چشمان عسلی با موهایی که از کلاهش بیرون زده و ابروهای کم پشت اما پیوندیِ بور و لبخندی که پشت صندلی پنهان است.. ایستگاه بعدی با صدای مادرش بلند میشود و میرود.. بوی ساندویچ و همبرگری ک در اتوبوس پیچیده کمی معده ام را نوازش میکند و اطلاع میدهد حواسم به گرسنگی ام نبوده.. به ایستگاه های آخر نزدیک میشویم و رادیو آوا هنوز موزیک پخش میکند.. مردم هنوز هم هستند.. چه در اتوبوس و چه در خیابان.. خیابان هایی که خیس از باران اند و شیشه هایی که اشک میریزند با بارش باران.. اینجا بوی قهوه و هات چاکلت کم است.. گرما و حرارت ماگ مشکی رنگی با بوی شکلات داغ کم است.. شاید هم گرمای دست کسی ک باید باشد کم است.. اایت#shahab_sang
باران می‌بارد بعد از چندین دقیقه ای که منتظر در ایستگاه اتوبوس ایستاده بودم بلاخره واحد رسید.. قرمز رنگ و نیمه شلوغ کارت را از جیبم خارج کردم و وقتی وارد شدم بعد از کم شدن اعتبار روی یکی از صندلی های نرم و گرم نشستم.. موزیک تقریبا شادی از رادیو پخش میشود که کمی از خستگی جسمی را کم میکند و کمی هم به سردرد اضافه.. روبروی من.. روی صندلی جلویی.. دختر بچه ای برعکس نشسته و صورتش را به سمتم گرفته.. نگاهمان به همدیگر افتاده و هیچ کدام از دیگری چشم برنمیداریم.. کلاه صورتی رنگ و چشمان عسلی با موهایی که از کلاهش بیرون زده و ابروهای کم پشت اما پیوندیِ بور و لبخندی که پشت صندلی پنهان است.. ایستگاه بعدی با صدای مادرش بلند میشود و میرود.. بوی ساندویچ و همبرگری ک در اتوبوس پیچیده کمی معده ام را نوازش میکند و اطلاع میدهد حواسم به گرسنگی ام نبوده.. به ایستگاه های آخر نزدیک میشویم و رادیو آوا هنوز موزیک پخش میکند.. مردم هنوز هم هستند.. چه در اتوبوس و چه در خیابان.. خیابان هایی که خیس از باران اند و شیشه هایی که اشک میریزند با بارش باران.. اینجا بوی قهوه و هات چاکلت کم است.. گرما و حرارت ماگ مشکی رنگی با بوی شکلات داغ کم است.. شاید هم گرمای دست کسی ک باید باشد کم است.. اایت#shahab_sang

باران می‌بارد

بعد از چندین دقیقه ای که منتظر در ایستگاه اتوبوس ایستاده بودم بلاخره واحد رسید..

قرمز رنگ و نیمه شلوغ

کارت را از جیبم خارج کردم و وقتی وارد شدم بعد از کم شدن اعتبار روی یکی از صندلی های نرم و گرم نشستم..

موزیک تقریبا شادی از رادیو پخش میشود که کمی از خستگی جسمی را کم میکند و کمی هم به سردرد اضافه..

روبروی من.. روی صندلی جلویی.. دختر بچه ای برعکس نشسته و صورتش را به سمتم گرفته..

نگاهمان به همدیگر افتاده و هیچ کدام از دیگری چشم برنمیداریم..

کلاه صورتی رنگ و چشمان عسلی با موهایی که از کلاهش بیرون زده و ابروهای کم پشت اما پیوندیِ بور و لبخندی که پشت صندلی پنهان است..

ایستگاه بعدی با صدای مادرش بلند میشود و میرود..

بوی ساندویچ و همبرگری ک در اتوبوس پیچیده کمی معده ام را نوازش میکند و اطلاع میدهد حواسم به گرسنگی ام نبوده..

به ایستگاه های آخر نزدیک میشویم و رادیو آوا هنوز موزیک پخش میکند..

مردم هنوز هم هستند.. چه در اتوبوس و چه در خیابان..

خیابان هایی که خیس از باران اند و شیشه هایی که اشک میریزند با بارش باران..

اینجا بوی قهوه و هات چاکلت کم است..

گرما و حرارت ماگ مشکی رنگی با بوی شکلات داغ کم است..

به ایستگاه آخر رسیده ام و باید پیاده شوم..

اما گویی حرف هایم تمامی ندارد

گوی به دست مینویسم و صفحه گوشی خیس از باران میشود..

#shahab_sang

#vafa

بارانرادیورنگshahab sangvafa
...ز غوغای جهان فارغ...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید