باران میبارد
بعد از چندین دقیقه ای که منتظر در ایستگاه اتوبوس ایستاده بودم بلاخره واحد رسید..
قرمز رنگ و نیمه شلوغ
کارت را از جیبم خارج کردم و وقتی وارد شدم بعد از کم شدن اعتبار روی یکی از صندلی های نرم و گرم نشستم..
موزیک تقریبا شادی از رادیو پخش میشود که کمی از خستگی جسمی را کم میکند و کمی هم به سردرد اضافه..
روبروی من.. روی صندلی جلویی.. دختر بچه ای برعکس نشسته و صورتش را به سمتم گرفته..
نگاهمان به همدیگر افتاده و هیچ کدام از دیگری چشم برنمیداریم..
کلاه صورتی رنگ و چشمان عسلی با موهایی که از کلاهش بیرون زده و ابروهای کم پشت اما پیوندیِ بور و لبخندی که پشت صندلی پنهان است..
ایستگاه بعدی با صدای مادرش بلند میشود و میرود..
بوی ساندویچ و همبرگری ک در اتوبوس پیچیده کمی معده ام را نوازش میکند و اطلاع میدهد حواسم به گرسنگی ام نبوده..
به ایستگاه های آخر نزدیک میشویم و رادیو آوا هنوز موزیک پخش میکند..
مردم هنوز هم هستند.. چه در اتوبوس و چه در خیابان..
خیابان هایی که خیس از باران اند و شیشه هایی که اشک میریزند با بارش باران..
اینجا بوی قهوه و هات چاکلت کم است..
گرما و حرارت ماگ مشکی رنگی با بوی شکلات داغ کم است..
به ایستگاه آخر رسیده ام و باید پیاده شوم..
اما گویی حرف هایم تمامی ندارد
گوی به دست مینویسم و صفحه گوشی خیس از باران میشود..
#shahab_sang
#vafa