یادداشت #محمدرضا_شهبازی برای رمان "رهش" در پنجمین نشریه تلگرامی #هفت_راه
حالا دیگر میتوان کتابهای امیرخانی را پیشبینی کرد. همه چیز در کتابها و دنیای داستانهایش تکراریست. شخصیتها تکرار میشوند. نه، منظورم این نیست که «ارمیا» تکرار میشود. آنکه جای خود، حرف از تکرار شخصیتهایی شبیه به هم است. بابجون میشود قیدار؛ با همان لحن و مرام؛ گاورمنت میشود علا، با همان کت و شلوار و یقهی بسته؛ زن فخر التجار میشود زن شهردار با همان خاله زنک بازیها، خشی میشود فروزنده با همانپول پرستی و کاسبمسلکی و وقتی هم دیگر راه نمیدهد، درویش مصطفا میشود ارمیا! شخصیتهایی که از این کتاب به آن کتاب فقط اسمشان عوض میشود ولی همه چیزشان شبیه است حتی کارکردشان در پیش برد قصه.
در محتوا هم امیرخانی دیگر حرف جدیدی ندارد. غرغرهایش تکراری شده؛. پناه بردن به کوه و جنگل و غارش هم تکراری شده؛ تکههای روشنفکرانهاش به املهای مذهبی و حزب اللهیها تکراری شده، نگاه بورژوازدهاش به همه چیز و نشستن در جایگاه وکیل مدافع بچهمایهدارها تکراری شده؛ نگاه ارباب رعیتی و از سر دلسوزیاش به فقرا و مستضعفان هم همینطور.
در زبان و ادبیات هم همین است. بازیهای زبانی امیرخانی تکراری شده؛ دیگر میتوان بدون باز کردن کتاب جدیدش مطمئن بود حتما یک جمله یا یک پاراگراف را خواهیم دید که تکرار شود: از «مومن در هیچ چارچوبی نمیگنجد» تا «بندهشناس کس دیگری است» تا «اسبها از دو روز قبلش سم میکوبانند...». بامزهبازیهای شاعرانه هم به تکرار افتاده: «ما مفسد فی الارضیم، ولی اینور مرزیم» بیوتن شده «من یک دویست و شیشم، یک وقت نریزد جیشم» در رهش! و این یعنی تهش! یعنی تهِ رضا امیرخانیِ «من او»! و حیف که زود رسیدیم به تهش...