خیلیا هستن زمانی که میبینن ناراحتی یا ترجیح میدی مدتی خلوت کنی میزنن رو شونت و میگن زندگیو سخت نگیر!
حالا خودمونیم... زندگی سخته! هرچقدر هم بگن سخت نگیر خب نمیشه قطعا... اما به نظرم جدا از این سخت گرفتن گاهی برای هممون پیش میاد که از زندگی کردن میترسیم!
یک بار دوره کنکور بعد از یک امتحان نسبتا سخت دوستم بهم پیشنهاد داد که بریم یه دوری بزنیم. با خودم فکر کردم کل شبو بیدار بودم حالا الان برم مشکلی پیش نمیاد و خب تصمیم گرفتم برم. اما توی کل اون مدتی که با دوستام وقت میگذروندم داشتم به این فکر میکردم نکنه اشتباه میکنم! نکنه الان از درسام عقب میوفتم! نکنه... خلاصه انقدر فکر کردم که کل اون تفریح زهرمارم شد... خستگی امتحان هم موند توی تک تک سلولام. شمارو نمیدونم ولی مشابه این موقعیت بارها و بارها برام تکرار شده...
گاهی پیش میاد که یه قدم به سمت یک مسیر متفاوت برمیداریم. این مسیر ممکنه کاملا با چیزهایی که قبلا تجربه کردیم متفاوت باشه اما همیشه آرزوش رو داشتیم حداقل یه امتحان کوچیکی کنیم. خلاصه که اولین گام رو برمیداریم اما ناگهان میبینیم که آخ چقدر سخته! چقدر من نمیتونم! پا پس میکشیم و دست از پا درازتر برمیگردیم به روتین خودمون. سالها بعد هم به خودمون میایم و میبینیم کاری که دوست داشتیم رو صرفا به خاطر توهم ناتوانی هرگز انجام ندادیم! برای خودم توی ورزش مشابه همین اتفاق افتاد. حالا هم یه جوون نوزده سالم که کمردرد گریبانمو گرفته:)
بین اطرافیان خیلیها رو دیدم که با گفتن دیگه سنی ازم گذشته صحنه رو ترک میکنن. این حرف توی هر سنی سراغ آدمها میاد. به خاطر همین میشه یه نتیجه ساده ازش گرفت هیچ وقت، انجام هیچ کاری از سن شما نگذشته بلکه فقط قضاوتهای مردمه که شما رو میترسونه:) برخلاف دوتای قبلی من خیلی با این مسئله مواجه نبودم خدارو شکر...
یه سوال فلسفی که ذهن هممون رو گاه و بیگاه مشغول میکنه اینه که نکنه مسیر اشتباهی رو انتخاب کردم. وقتی همسنهای خودمون رو میبینیم که موفقتر، زیباتر و خوشحالترن این مسئله هجوم میاره به مغزمون. مثلا من در حالی که داشتم توی خوابگاه با امکانات زیر صفر آشپزی میکردم (برای سیر شدن) استوری دوستمو که درآمد نسبتا خوبی داره رو دیدم و یهو با خودم گفتم نکنه نباید اصلا میومدم دانشگاه!
حالا سوالی که پیش میاد اینه: همه اینارو چجوری کنترل کنیم؟ چجوری کنار بیایم با این مسائل؟
خب من روانشناس نیستم! راستش استعداد زیادی هم ندارم تو این زمینه... صرفا سعی میکنم تجربههامو به اشتراک بذارم...
همیشه باید یادمون باشه بعد از یک کار طولانی استراحت و تفریح خیلی خیلی لازمه. بنابراین وقتی وسط جمع دوستانه هستید سعی کنید به مشکلات فکر نکنید! وقتی آخر هفته یک سریال جدید شروع کردید فقط ازش لذت ببرید و به شنبه فکر نکنید! من تازگیا برای مقابله با این مشکل خودمو موظف کردم ماهی یه بار یه خوراکی خوشمزه انتخاب کنم، مدتی (چه حضوری چه با تلفن) با دوستام وقت بگذرونم و یک جای جدید رو ببینم. (کمی موثر بوده)
راستش رو بخواین حرکت کردن فقط در یک مسیر اصلا جالب نیست. یک جایی متوجه میشید که فقط و فقط بلدید یک کار رو خوب انجام بدید. مثلا من نگاه کردم به خودم و دیدم تقریبا دو دهه از زندگیمو سپری کردم و تنها کاری که بلدم کتاب خوندنه! اگر شما هم مثل منید سعی کنید تک بعدی نباشید. چیزهای جدید رو دنبال کنید. یاد بگیرید حتی اگه حس میکنید سخته یا نمیتونید. خیلی هم ساده میشه شروعش کرد. اگر فیلم دیدن رو دوست دارید ولی تا الان صرفا به خاطر ترس سمت فیلمهای ترسناک نرفتید حالا وقتشه یه فیلم این سبکی دانلود کنید و ببینید. این یه کار خیلی خیلی کوچیکه ولی با گذشت زمان میتونید هدفهاتون رو بزرگ و بزرگتر کنید.
خیلی خلاصه بخوام بگم: نذارید دیگران تأثیر "مستقیم" روی زندگی شما بذارند. البته از مشورتها و نصیحتهای آدمها استفاده کنید اما نه اینکه کاملا پیرو اونها باشید. در نهایت کسی که سکاندار زندگی شماست، خودتونید!
مدرسه یک هدف واحدی به ما میداد: رقابت کنید تا شاگرد اول بشید. پس طبیعیه که مدام خودمون رو با بقیه مقایسه میکنیم. اما به مرور هممون متوجه میشیم هدفها کاملا متفاوته. از یک طرف هم ظاهر زندگی افراد نشوندهنده همه واقعیت نیست. مشکل اینه که ما مدام سختیهای خودمون رو با خوشیهای دیگران مقایسه میکنیم و فکر میکنیم راهو اشتباه اومدیم...
سخن پایانی اینکه بیاید کنار هم سعی کنیم نترسیم و صرفا در مواجهه با زندگی و سختیهامون شجاع باشیم. مطمئنا کار آسونی نیست اما خب به نظرم شدنیه!
ناگفته نمونه که اگر خیلی ناشیانه این پستو نوشتم خیلی عذر میخوام. به هرحال اصلا تجربههام کافی نیست برای صحبت و اندرز درباره زندگی! اما خب سعی کردم یکم از مشکلاتی بگم که خودم باهاشون درگیرم و در تلاشم که حلشون کنم:) امیدوارم مفید بوده باشه... راستی! پیشنهادات و انتقادات شما عزیزان رو به شدت پذیرا هستم...