ویرگول
ورودثبت نام
سید شاهد میرمطهری
سید شاهد میرمطهری
خواندن ۹ دقیقه·۱ سال پیش

راهزنان - فصل اول: حسرت یا فرصت

حسرت یا فرصت، راهزنان
حسرت یا فرصت، راهزنان


بخش دوم

آسمان گرگ و میش شب به آرامی ماه را به مهمانی پرستاره خود دعوت و نور گرم خورشید را بدرقه می کرد.

راهزن ها از لای شاخ و برگ درختان بید چشمشان به نور درخشان آتشی افتاد که از صدای ترکیدن چوب های هیزمش معلوم بود به تازگی به راه افتاده است.

راهزن ها بدون معطلی به سمت آتش راه افتادند.

وقتی که به آتش رسیدند، مردی را دیدند که با چوبی در کنار آتش نشسته بود و هیزم ها را برانداز میکرد.

مرد تا صدای خش خش برگ های زیر پای راهزن ها را شنید، به سرعت بلند شد و با مهارتی خاص خنجری را که در سینه اش غلاف کرده بود بیرون کشید و به سمت صدا گرفت.

"آروم باش خسرو، مائیم." رئیس رو به مرد گفت.

"شمایید؟ چرا انقدر دیر اومدید؟ کم کم داشتم خیالبافی می کردم که به یه دیو یا اژدها برخورد کردید و اونم یه لقمه چپتون کرد."

رئیس لبخندی زد و پارچه ی خاکستری روی دهانش را پایین کشید. "نگران نباش خسرو! دیر اومدیم اما دست پر اومدیم."

از پشت او راهزنی که کیسه را بر دوش داشت وارد روشنایی شد و کیسه را با مهارت خاصی روی زمین گذاشت.

خسرو جثه ی بزرگتری نسبت به بقیه داشت و ریش مشکی بلند و کثیفش همراه با کله ی تاسش به مخوف بودنش می افزایید. اما قلبا آدم خوش اخلاق و خجالتی بود، البته برای یک راهزن! بخاطر جثه اش به سختی برای او لباس گیر می آمد و بخاطر درگیری دو هفته پیششان با یک عده محافظ تاجران خارجی، پشت لباسش پارگی های قابل ملاحظه ای به جا مانده بود.

خسرو بلافاصله طناب سر کیسه را باز و دهانه ی آن را کمی گشاد کرد. بلافاصله دستش را داخل آن کرد و چیزی را بیرون آورد تا بتواند به کمک نور آتش آن را ببیند.

"نقرست!" خسرو با ظرافت خاصی به جام نقره ای که در دستشانش بود می نگریست. رئیس با سر حرف او را تأیید کرد و به سمت تنه ی خشک درختی که برای نشیمنگاه نزدیک آتش روی زمین انداخته بودند رفت و روی آن نشست.

برزو و افشین به همراه آخرین راهزنی که همراه آن ها بود خنده کنان به خسرو رسیدند و با سر به هم سلام کردند.

همگی به آرامی دور آتش جمع شدند. برزو همین که نشست بندهای پوتینی را که دو روز پیش در شهر آموپولیس از خانه ی تاجری دزدیده بود، شل کرد و از پایش در آورد و سعی کرد محتویات داخلش را خالی کند.

گرد و خاک زیادی از آن خارج شد که سرفه ی افشین را در آورد.

رئیس که داشت ریش های کوتاه جوگندمی اش را مرتب میکرد نگاه کنجکاوانه ای به برزو کرد و زیر چشمی او را تحت نظر داشت.

خسرو که کِتری چای روی آتش را بررسی می کرد رو به آن ها کرد و با صدای رسایی گفت: "توقع نداشته باشید فکر کنم این همه نقره از آسمون افتاده جلو پاتون. چی کار کردید؟ بدون من رفتید راهزنی؟"

"توی یه غار پیداش کردیم." رئیس همچنان زیرچشم برزو را زیر نظر داشت. "داشتیم مثل همیشه راه اصلی رو دید می زدیم. ساتراپ و برزو رفته بودن راه های فرعی رو بررسی کنن تا یه وقت تاجری باهوشیش گل نکنه. اواسط روز بود که برگشتن پیش ما و گفتن یه غار عجیب با یه گاری نزدیکش پیدا کردن، ما رفتیم ببینیم آیا تاجری وارد غار شده که میخواسته شب رو توی غار در امان باشه. حداقلش این بود که گاری رو بر می داشتیم و باهاش راه اصلی رو سد می کردیم و کارمون برای مدتی راحت تر می شد.

به غار که رسیدیم غار شیب عمیق و غیر طبیعی داشت. فکرشو نمی کردیم کسی اون تو بوده باشه و اگرم کسی رفته باشه قطعا دخلش اومده بود. برزو اسرار کرد که بره اون تو، می گفت احتمالش زیاده که تاجره خودشو یا حداقل بارشو اون تو قایم کرده باشه تا از دست ما تو امان باشه. ما اهمیتی ندادیم اما جلوش رو هم نگرفتیم و گذاشتیم بره اون تو، و خب، نتیجش رو با چشات دیدی!"

او بالاخره بعد از این که برزو گرد و خاک داخل پوتینش را خالی کرد و آن ها را دوباره پایش کرد رویش را به سمت آتش برگرداند و تفی به داخل آتش انداخت.

"چه بلایی سر خودت آوردی برزو؟" خسرو با سر به گردن برزو اشاره کرد.

"توی اون غار یه توله اهریمن گازم گرفت. جدی نیست! فقط یکم میسوزه!"

"یه توله اهریمن؟ باور نمیکنم!"

"خب نکن! برای باور کردنت نگفتم."

رئیس لبخند نامفهومی زد. "توله اهریمن ماده بود. ماده ها کوچیک تر و کم خطر تر از نران. برا همینه که برزو چیز خاصیش نشد."

خسرو سرش را به بالا و پایین تکان داد. سپس از جایش بلند شد و رو به راهزنی که بقلش نشسته بود و محتویات بینی اش را داخل آتش خالی می کرد، بِشکَنی زد.

راهزن بدون هیچ حرفی از جایش بلند شد و به سمت کنده ی تو خالی درختی که همان نزدیکی بود رفت و چند لیوان چوبی از داخل آن برداشت و به سرعت دست به دست بین همه پخش کرد. خسرو سر کِتری آهنی که انگار از جنگ سه برادر جان سالم به در برده بود را برداشت و رایحه ی چای کوهی در محیط اردوگاه کوچکشان پیچید. سپس اول برای رئیس و بعد برای بقیه در داخل لیوانشان چای ریخت.

برزو که بخاطر داغی چای که به اطراف لیوان نفوذ کرده بود آن را کنار گذاشته بود رو به رئیس کرد و زیر لب گفت: "نظرت چیه رئیس؟ شاید بخاطر اون توله اهریمن نر یکم خطرناک باشه اما در عوض پول خیلی خوبی توشه. انقدر توی اون غار نقره هست که برای دو سال می تونیم بدون هیچ کاری زندگی رو بگذرونیم."

رئیس کمی رو به جلو خم شد و فوت ملایمی به داخل لیوان چایش کرد و در این حین به ابعاد مختلف قضیه فکر کرد.

"چجوری بفروشیمش؟" رئیس بالاخره سکوت را شکست.

"هر دفعه من و افشین برای فروش جنسای دزدیده شدمون میریم شهر، این دفعه برای این که شک نشه خودت برو. لباس ابریشمی اون تاجر بدبختی رو هم که لختش کردیم هنوز نفروختیم."

رئیس چشمانش را تنگ کرده بود و لیوان به دست به آتش خیره شده بود. تنها صدایی که شنیده میشد، صدای وِز وِز مگسی بود که دور خسرو می چرخید.

"قبوله! افشین تو که زور نداری فردا جای خسرو تو اردوگاه می مونی. بقیه با من میاید تا بریم و اون غار نفرین شده رو خالی کنیم. برزو، عواقب این کار به پای خودته." رئیس تصمیمش را قطعی کرد و خیلی سریع بعد از این که حرفهایش تمام شد لیوان چای را سر کشید.

"پس توله اهریمن نر چی؟" یکی از راهزن هایی که تازه پارچه ی کهنه روی دهانش را کناز زده بود و سبیل نا مرتب اما کوتاهش را با دستانش نوازش می کرد رو به رئیس گفت.

"دعا! گول اسم مسخرشو نخورید، برای کشتن یه توله اهریمن نر، اژدها کُش اجیر می کنن. اونا خیلی سریع و فِرزَن، با این که جثه شون اندازه ی یه گاو بالغه اما چون پا ندارن و چهار دستن می تونن به سرعت و چابکی یه گرگ حرکت کنن."

رنگ از رخسار راهزن پریده بود. جنگیدن با انسان برایش کاری نداشت، به قدری با انواع جنگجو ها از بلاد مختلف جنگیده بود که حتی شوالیه های رومُلیس را هم می توانست شکست بدهد، اما او یک هیولا کش نبود، مخصوصا یک هیولا که برای نابودیَش اژدها کُش استخدام می کردند. افشین خمیازه ی بی صدایی کشید و رو به خسرو گفت: "شام چی داریم؟"

خسرو با بی اعتنایی پاسخ داد: "تخم مرغ!"

"لعنتی، یه هفتست داریم فقط تخم مرغ می خوریم. بوی گندشون در اومده."

"از فردا که خودت هستی می تونی مرغ بریان بپزی برامون."

لبخند سرد خسرو صورت افشین را سرخ کرده بود.

"منظورم این نبود، درسته راهزنیم و خبری از عیش و نوش نیست. اما بدم نیست یکم تنبلی رو بذاری کنار و حداقل دو تا تله خرگوش این اطراف بذاری. تو صبح تا شب این جا تنهایی چه غلطی میکنی؟"

"میخوابم."

"کل روز؟"

"نه. بعضی وقتا یاد تو میفتم و به درختا کود و آب میدم."

خنده راهزنها بلند شد، حتی خود افشین هم زیر لب می خندید و نمی توانست جلوی خودش را بگیرد.

"افشین پاشو برو تخم مرغا رو بیار تا بپزیم. فردا کلی کار داریم و منم به شدت خوابم میاد." رئیس به خنده ها خاتمه داد.

افشین با بی میلی از جایش بلند شد و به سمت کنده ی توخالی رفت و از داخل آن بشقابی فلزی همراه با چند تخم مرغ برداشت که از بوی بدشان مشخص بود گندیده بودند.

"من دارم بهتون میگم اگه اون توله اهریمن ما رو نکشه این تخم مرغ قطعا کارمونو تموم میکنه." افشین در حالی که تخم مرغ ها را یکی یکی به خسرو می داد گفت.

"خفه شو و انقدر غر نزن، ناراحتی برو خودت آهو شکار کن و بیار کباب کن." خسرو اعصابش از دست ایراد های افشین خورد شده بود.

شاید اخلاق بچه گانه و هیکل استخوانی افشین در نگاه اول او را اصلا مناسب راهزنی نشان نمی داد، اما در بین آن گروه از راهزن ها، او بی رحمترین و خطرناک ترینِشان بود، او کسی بود که توانست یک سرباز جاویدان را بُکُشَد. حتی رئیس هم در مقابل یک سرباز جاویدان شکست خورده بود و اگر شانس با او یار نمی بود، عمرش کفاف سرگروهی راهزن ها را نمی داد.

خسرو به سرعت تخم مرغ ها شکاند و به داخل بشقاب ریخت و با ظرافت خاصی به کمک همان چوبی که هیزم ها را با آن برانداز می کرد، تخم مرغ ها را هَم میزد.

بوی عجیبی جایگزین عطر خوش چای شد. بویی آشنا و بد.

برزو تکه چوب خشک و کوچکی که کنار پایش بود را برداشت و به داخل آتش انداخت. افشین که حوصله اش سر رفته بود و شوخی های تند خسرو خشمگینش کرده بود ساقه ی علفی را کند و شروع به تمیز کردن لای دندان هایش کرد.

راهزنی که بین افشین و خسرو نشسته بود، همانی که کیسه را تا اردوگاه حمل کرد، ساتراپ نام داشت و چشمان عسلی رنگش همراه با جای پنجه ی گرگ روی گونه ی چپش، ابهت خاصی به او می داد، عموما فرد ساکت و آرامی بود و کاری به کار دیگران نداشت.

آخرین راهزن گروه هم کیارش بود. صورتی سوخته داشت و لکه ی ماه گرفتگی جزئی روی پیشانی اش، او را کمی زشت کرده بود. او از برزو یکی دو سال کوچکتر بود و جوان ترین عضو گروه محسوب می شد. یک سال کمتر بود که از فرط بی پولی و نرسیدن هیچ ارثی از پدرش به او، عضو گروه شده بود تا امرار معاش کند.

ظاهر تخم مرغ، پخته به نظر می رسید اما همچنان بوی بد و حال به هم زنش استشمام می شد.

راهزنها به سرعت تکه ای از پوست تنه ی درختی که روی آن نشسته بودند را کندند و از آن به عنوان قاشق استفاده کردند و مانند قحطی زدگانی که گوشت پخته ی خوک دیده باشند به سمت نیمروی بدبو حمله ور شدند.

داستانرمانفانتزیتخیلیپارسی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید