سید شاهد میرمطهری
سید شاهد میرمطهری
خواندن ۳ دقیقه·۱ سال پیش

راهزنان - فصل اول: حسرت یا فرصت

حسرت یا فرصت، راهزنان
حسرت یا فرصت، راهزنان

بخش سوم

خورشید هنوز دیده نمی شد اما نور گرم آفتاب به محیط نشاط خاصی می داد. تخم مرغ های گندیده کل شب را برای راهزن ها جهنم کرد. اسهال و استفراغ های متعدد همراه با سرزنش های پیاپی افشین خواب را از سرشان پراند و مجبور شدند با فاصله زیادی نسبت به هم بنشینند و منتظر شاهکار بعدی خسرو در شکمشان باشند.

صبح حالشان نسبتا بهتر بود. هر چه در شکمشان بود و نبود را خالی کرده و دور آتش کوچکی که برای صبحانه روشن شده بود، نشسته بودند.

"عجب شب..." تا خسرو خواست جمله اش را تمام کند افشین جلویش را با صدای بلندی گرفت.

"تو یکی خفه شو، حتی حق نداری آروغ بزنی. به خاطر توی حیوون خواب به چشم ندیدیم."

برزو نیشخند زشت و دردناکی بر لب داشت. اگر میخواست بخندد، گردنش شروع به سوزش می کرد، لحن و چهره ی افشین هم طوری بود که نمی توانست جلوی خنده اش را بگیرد.

رئیس خمیازه ای طولانی کشید و به آرامی گفت: "دیگه مهم نیست، شب گذشته و الانم کلی کار داریم و هیچی هم برا صبحونه نداریم. برزو، ساتراپ! پاشید برید یه کوفتی پیدا کنید بخوریم. افشین! برو کتری رو پر آب کن."

برزو با آرنجش به پشت بازوی ساتراپ ضربه ی بی جانی زد و همزمان با هم از جا بلند شدند و با بی میلی در لا به لای درختان بید ناپدید شدند.

برزو و ساتراپ در امتداد رود کوچکی در حال حرکت بودند. امیدوار بودند که بتوانند در همان اطراف حیوانی را در حال آب نوشیدن گیر بیاورند و صبحانه ای برای خودشان جفت و جور کنند.

ساتراپ مثل همیشه ساکت بود و اطرافش را با دقت نگاه می کرد. بعضی وقت ها روی زانوی راستش می نشست و به دنبال ردپا می گشت.

ناگهان برزو به سمتی پرید و چیزی را در دستانش گرفت.

ساتراپ به عقب نگاهی کرد و منتظر جوابی از سمت برزو بود.

"گرفتمت لعنتی!"

ساتراپ را جایش بلند شد و به آرامی به سمت برزو رفت.

برزو به سختی ایستاد و چاقویی که پشت کمربندش غلاف کرده بود را درآورد. سپس لبخند گرمی زد و موشی که از دم آویزان بود را به ساتراپ نشان داد. ساتراپ چیزی نگفت و فقط با سر تأیید کرد.

برزو با ظرافت خاصی کله ی موش را با چاقو کند و موش بی جان را دست دستانش مشت کرد.

اما یک موش نمی توانست شش نفر را سیر کند.

برای همین سریعا به راه خود ادامه دادند. همان طور که در حال گشت زنی در جنگل بودند، چشمشان به گربه ی خسته و خپلی افتاد که کنار نهال درخت بیدی نشسته بود و مرتبا پنجه های گوشتی اش را می لیسید.

گربه کاملا سیاه بود و چشمان سبز روشنی داشت. از ظاهر و جثه اش مشخص بود که اهل جنگل نبوده و احتمال حیوان خانگی فرد مرفه و ثروتمندی بود.

لحظه ای نگذشت که چشمان گربه به چشمان بی روح ساتراپ گره خورد. گربه آرام بلند شد و شروع کرد به عقب رفتن. ساتراپ دست به خنجر شد اما تا خواست خنجر را کامل از غلاف بیرون بکشد و به دنبال گربه بدود، دست برزو را اطراف مچش حس کرد.

"بسپارش به من."

برزو موشی را که به تازگی شکار کرده بود از دم آویزان کرد و با لبخند ملیحی نشان گربه داد.

گربه دور دهانش را لیسید، کمی درنگ کرد اما نتوانست مقابل غذایی به آن لذیذی مقابله کند و آرام آرام به سمت برزو رفت.

"آفرین گربه کوچولو!" برزو لبخند را بازتر و بازتر می کرد و به نگاه سرد و متعجب ساتراپ اهمیتی نمی داد.

گربه همین که به سمت موش جهید، برزو با مهارت موش را عقب کشید و با دست دیگرش چاقو را در گردن گربه بخت برگشته فرو کرد. گربه جیغی خفه کشید و خیلی زود مُرد.

ساتراپ گربه را از دم بلند کرد و نگاه بی روحی به آن کرد، سپس با سر به موشی که همچنان در دست برزو بود اشاره کرد.

"واسه خسرو کنار گذاشتم." برزو گوشه ی لبش را کمی بالا داد و لبخند زشتش را به ساتراپ نشان داد.

"بیا برگردیم. داره دیر میشه."

ساتراپ همچنان ساکت ماند و به سمت اردوگاه راه افتاد. برزو نیز همچنان لبخند به لب به دنبال او حرکت کرد.

داستانتخیلیرمانایرانیایران باستان
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید