سید شاهد میرمطهری
سید شاهد میرمطهری
خواندن ۷ دقیقه·۱ سال پیش

راهزنان - فصل اول: حسرت یا فرصت

حسرت یا فرصت، راهزنان
حسرت یا فرصت، راهزنان

بخش چهارم

راهزن ها ردپای دیروزشان را به سمت غار دنبال می کردند. در راه هرازگاهی منتظر خسرو می ماندند تا جثه ی عظمیش را آرام آرام به آن ها برساند.

درختان متعدد بید کمی کندشان کرده بود، اما قبل از این که خورشید به وسط آسمان کاملا صاف و آبی برسد، روبروی دهانه ی غار ایستاده بودند.

"چقدر عمیق و تاریکه!" خسرو که برای اولین بار غار را می دید، با چهره ای رنگ پریده و دهانی باز به عمق تاریک غار خیره شده بود.

"قیافش غلط اندازه وگرنه بیست قدمی بیشتر شیب نداره، بقیش نسبتا صافه." برزو دستانش را به طور نامعینی در هوا تکان می داد.

"مشعل رو روشن کنید." رئیس رو به جمع نقاب پوش راهزنان کرد. "من و برزو به همراه خسرو میریم اون تو، بقیتونم همین جا کمین می کنید که یه وقت سر و کله ی اون توله اهریمن نفرین شده یا هر خرِ دیگه ای پیداش نشه." همه به طور نامنظمی با سر اطاعت کردند و شروع به کار شدند، اول از همه رئیس خنجر بلند منحنی اش که دسته ای مشکی داشت را در دست راست و مشعل نورانی اش را در دست دیگرش گرفت و آهسته و با احتیاط وارد غار شد.

پشت سر او، برزو دو خنجر صاف و بُرَنده اش را محکم در دست داشت و در کنار خسرو، که یک خنجر زنگ زده در دست چپ و تبری برنده اما قدیمی در دست راستش داشت، آرام و با احتیاط به اطراف نگاه می کردند.

هنوز ده قدم هم نرفته بودند که به یک باره پای خسرو لیز خورد و برای این که کنترلش را حفظ کند یقه ی ژاکت برزو را گرفت. برزو که زورش به جثه ی درشت خسرو نمی رسید همراه او نقش بر زمین شد و بازویش به پشت پای رئیس خورد و او را هم همسفر خودشان کرد.

چرخان چرخان و به سرعت تمام شیب غار را طی کردند. خسرو به خاطر شکم گِردتَرَش زودتر به پایین رسید و از پشت روی زمین افتاد، رئیس کمی بعد به پهلوی خسرو برخورد کرد و همان جا بی حرکت ماند. برزو اواسط راه توانست کنترل خودش را حفظ کند و با مهارت خاصی شیب باقی مانده ی راه را از پشت لیز خورد.

"نره خر!" بازتاب صدای رئیس، تاثیر فحشی که داده بود را چند برابر کرد.

برزو به سمتشان رفت تا مطمئن شود اتفاق خاصی برایشان نیفتاده باشد.

"رو به راهید؟"

رئیس به سختی از جایش بلند شد. کمرش حسابی درد می کرد و شلوارش اندازه ی دو بند انگشت در پشت رانش پاره شده و پوست پایش همان جا زخم شده بود.

رئیس کمرش را به چپ و راست چرخاند و بدون معطلی لگدی نثار خسرو کرد.

"بجمب تن لَشِتو بلند کن، بی خاصیت مفت خور!"

برزو از پشت نقاب پارچه ای روی صورتش بی صدا می خندید.

خسرو تقلاکنان از جایش بلند شد و خنجرش را که موقع گرفتن یقه ی برزو رها کرده بود برداشت. پارگی پشت ژاکتش به لطف کشیدن شدن بر روی زمین سفت و ناهموار غار گشاد تر شده بود و نسبتا خسرو را از پشت عریان نشان می داد.

خسرو خاک ژاکتش را با دست پاک کرد و نگاهی معصومانه به برزو کرد. "حالا چی؟"

برزو مشعل را از دست رئیس گرفت و با سر به ادامه راه اشاره کرد. "دنبالم بیاید. راهش آسونه!"

هوای غار نسبت به هوای تابستانی بیرون، به شدت سرد و بی روح بود. خسرو که سردش شده بود و به خودش می لرزید زیر لب گفت: "لعنتی! انگار رفتی نوک کوه!"

"با اون همه پیهی که تو داری مگه سردتم میشه؟"

"چرا چرت و پرت میگی برزو، چه ربطی داره؟"

"جفتتون خفه شید. برزو تو که گفتی آسونه، پس چرا انقدر کُندی؟"

"می ترسم رئیس!"

"از چی؟"

"توله اهریمن."

"پس تندتر برو، من فکر نمی کنم تو غار باشه، بجمب تا برنگشته."

"حله رئیس."

برزو سرعتش را بیشتر کرد و کمتر مشعل را به این طرف و آن طرف گرفت. اما خسرو همچنان با تردید پشت او حرکت می کرد.

آن ها به سرعت به راه خود ادامه دادند تا به یک سه راهی رسیدند.

برزو برایشان توضیح داد که هر سه راه به یک جا ختم می شود و از آن جا که خودش مستقیما به راهش ادامه داده بود، به آن ها پیشنهاد داد که از همان طرف بروند.

داخل باریکه تنگ غار مملو از جمجمه و استخوان بود. تمامیِشان هم برای انسان نبودند. مثلا جمجمه ی روباه بداقبالی که به تازگی پوسیده بود، به دیواره غار تکیه داده و ابهت خاصی به خود گرفته بود.

خسرو با دیدن استخوان ها لرزش بدنش بیشتر شد و لنگان لنگان خود را به دیواره غار می کوبید و تلوتلوخوران به جلو میرفت.

"چه مرگته؟"

"من اصلا حس خوبی ندارم رئیس."

"قرار نیست حس خوبی داشته باشیم، عروسی سلطنتی نیومدیم که!"

"اما توله اهریمن..."

"من خودم خیلی خوب خبر دارم با چه حروم زاده ای قراره درگیر شیم. ولی با خطر، نون گیرمون میاد."

"این خطر در حد ما نیست، رئیس!"

رئیس برگشت و نگاه تنفرآمیزی به خسرو کرد اما چیزی نگفت و به دنبال برزو به راهش ادامه داد.

مسیر تنگ و ترش غار از چیزی که رئیس در ذهنش بود، طولانی تر به نظر می رسید اما خیلی زود راه گشادتر شد و دو راه دیگر در کنارشان پدیدار گشت.

"چقدر دیگه مونده؟"

"همینجاست رئیس؛ پشت این تکه سنگ"

تکه سنگ کوچک چسبیده به دیواره چپی غار را که رد کردند، انعکاس نور مشعل توسط ظروف نقره ای لبخند زشتی بر روی لبانشان نشاند.

کنار ظروف نقره ای لاشه توله اهریمن ماده به دیوار تکیه داده بود. توله اهریمن ماده زرشکی رنگ و دست های شش انگشتش، همانند انسان دراز و بند بند بود. توله اهریمن عریان از مو بود و دو شاخ مِشکی بلند و کلفتی که کنار چشمانش سر به فلک کشیده بودند، ظاهر عادی اش را کاملا زشت و غیرقابل تحمل می کرد. چشمان بزرگ و کاملا سیاهش مو را به تن هر آدمی سیخ می کرد.

"وحشی تر از این نفرین شده تویی که تونستی اینو بکشی."

حرف خسرو هرچند طنز به نظر می رسید اما کاملا جدی بود.

نگاه به جای کف دست خونی که روی دیوار بود سوزش گردن برزو را بیشتر و خاطره ی نبردش با آن هیولای زشت را زنده می کرد.

آن ها پس از نگاهی که به توله اهریمن کردند، سریعا دست به کار شدند و غارت را شروع کردند.

از پارچه های پاره ای که هرزگاهی از لابه لای نقره ها پیدا می شد مشخص بود که قبلا نقره ها داخل کیسه بودند و توله اهریمن ها، آن ها را به امید غذا پاره کرده بودند.

غارت به سرعت ادامه داشت تا این که خسرو به عقب جهید و رئیس را صدا زد.

"رئیس! رئیس! بیا این جا!"

رئیس غرولند کنان به سمت خسرو رفت و به همان جایی که خسرو زل زده بود، نگاه کرد.

برزو که کنجکاوی اش شکستش داده بود، به سمت آن ها رفت و نگاه کنجکاوانه ای به لابه لای نقره ها کرد.

صورت بود، صورت انسان که از قیافه ی رنگ پریده اش معلوم بود پنج شش روزی می شود که مرده است.

"بکشیدش بیرون!"

"مطمئنی رئیس؟"

نگاه سرد رئیس آن ها را راضی کرد و برزو و خسرو به آرامی بدن را از لای نقره ها بیرون کشیدند.

"یا اهورا! این که نصفش نیست!" خسرو از شدت بوی گند جنازه سرفه اش گرفته بود.

جنازه متعلق به یک کوتوله بود و لباس پاره اش نشان از این می داد که در قید حیات، تاجر موفق و ثروتمندی بود. بدنش از وسط نصف شده و روده هایش بیرون ریخته بودند. چشمان مرد مانند اکثر کوتوله ها آبی پر رنگ بود و از نگاهش می شد شدت ترس قبل از مرگش را حدس زد.

"یک عمر تاجر باشی و آخرش این شکلی وصیت کنی. بیچاره!" برزو سرش را تکان داد و دست به سینه به جنازه خیره شد.

"مگه کوتوله ها رو آدم حساب می کنن که این یارو تونست تاجر بشه؟" برزو با کنجکاوی ادامه داد.

رئیس چشم از جنازه بر نمی داشت. "پادشاه اردشیر به این نفرین شده ها بال و پر داد وگرنه تا قبل از اون به سگ غذا می دادن به کوتوله ها نه."

رئیس نفس عمیقی کشید و نگاهش را از چشمان کوتوله دزدید. "بسه دیگه، به این بدبخت نگاه کردن نه اینو زنده می کنه نه ما رو پولدار. با توأم، غول بی سر و پا!" رئیس ضربه ی بی جانی به پهلوی خسرو زد و هر سه آن ها به آرامی به نقره جمع کردن ادامه دادند.

داستانایرانیرمانتخیلیفانتزی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید