شهرزاد قصه‌گو
شهرزاد قصه‌گو
خواندن ۲ دقیقه·۴ سال پیش

"شب دویست و پنجاه و توقف" یا "شهرزاد"

من شهرزادم. اینجا من رو بیشتر شری صدا می‌کنند. شما من رو قصه‌گو صدا می‌کنین.

شما، شمایی که من رو می‌خونین، بیشتر صدای قصه‌گوی من رو شنیدید. امشب می‌خوام از اون بخشم قصه ببافم که خیلی وقته نشنیدین.

من مهندس شهرسازم. عاشق هنر. دیوانه‌ی بازیگری و استندآپ کمدی. فیلم ساختم، سفر کردم، معاشرت کردم و حالا از بازماندگان سال ۲۰۲۰ هستم.

الان، هیچ کدوم از اینا خیلی مهم نیست. گذروندن این سال پر حادثه، خیلی هنر می‌خواست. شش ماه اول رو خونه جکسون‌ویلم بودم و با عود و شمع و پازل و مت یوگا و آشپزی گیاهی و اینستاگرام و ماسک و شراب و استاپ‌موشن و پارچه و گواش و زوم و اسکایپ و ویدیو کال زنده موندم. وزنم رو کنترل کردم، مدیتیشن کردم، نوشتم و کلی از غروب و طلوع لب اقیانوس عکس و فیلم گرفتم. پذیرش دانشگاهم اومد. MFA فیلم دانشگاه UCF. بعد از ورودم به اورلاندو و اسباب‌کشی افسانه‌ای شهر به شهر من، با ماشین قرمزم، عقاب، زندگی متفاوت شد.

درس خواندن آنلاین، نوشتن به انگلیسی، فیلمنامه و مقاله. سفر و سفر و سفر. که انقدر ازشون نوشتم که کافیه یه کمی وبلاگ رو بالا پایین کنین.

حالا کجای دنیام؟

تو ماشین با آیس و ماهی. از بالتیمور رانندگی می‌کنیم به سمت دی‌سی. شب هم مافیا آنلاین بازی کنیم. ما توی زوم با هم چشم تو چشم می‌شیم، شب‌های بازی موزیک پخش می‌کنیم و با گیف و امکانات تلگرام فاصله‌ها رو پر می‌کنیم.

امسال، قراره پر باشه از چی؟ چه می‌دونم. حوصله جمله قرتی نوشتن ندارم.

من خوشحالم. چهل و هشت ساعت اول امسال رو شاد بودم و می‌خوام با همین فرمون برم.

بریم ۲۰۲۱.

بی‌ادا و فلان و بیسار.


مرسی که خوندینش تا همینجا. در ضمن مرسی از همه خوانند‌ه‌های همیشگی و گذری. نوشتن هر روزه‌ی یه وبلاگی که خیلی ازش فیدبک نگیری، در عین حال تعهد روزانه‌م هست، خیلی همت می‌خواد. لایک‌ها و کامنت‌های عجیب غریبتون، پیام‌های شخصی و حال و احوالاتی که فقط با خوندن این قصه‌ها می‌تونست اتفاق بیافته.

من شروع کردم به نوشتن که زنده بمونم. همین نوشتن‌ها من رو کنار خودم نگه داشت.


امسال، می‌خوام هر شکل از مانع‌های ذهنی‌ام رو برای بهتر شناختن خودم و بهتر زندگی کردن بردارم. چون این سالی که گذشت یادم داد هیچی موندگار نیست. هیچی.

پس باهاس چسبید به لحظه. همین الان.

امروز رو شادمانم

بابت صبحانه‌ی خوشمزه‌ای که کنار دوستانم خوردم. هر کدام تلاش کردیم نمک بریزیم و کلی از ته دل خندیدم.

بابت تماشای غروب، قایق‌ها و تمام صورتی و سرخ و طلایی‌ای که مادر طبیعت مهمانمان کرد.

بابت به یاد آوردن خاطره‌ی آواز خواندن دوست شیرازیم، احد، در آخرین روزی که در هیلاج دور هم جمع شدیم و خداحافظی کردیم.


بابت اینکه توانستم خاطره‌ی تهرانم را با دوستانم در آمریکا تقسیم کنم و مرا بشنوند و چشم ترم را و بعد آهنگی که همه‌مان را باز سرخوش کند.

بابت آیس، ماهی و سحر و سارا و ماریه و بنفشه و مهشید و ساناز و گلسا و مرجان و فریبا جان دلم.


هزار و یک شبشهرزاد قصه گو2020شروعتغییر
من شهرزاد هستم. قصه گفتن را خوب بلدم. فیلم می‌سازم، عکس می‌گیرم و هزار و یک شب روایت می‌کنم. در حاشیه کوه الوند، همدان، محله‌ی جوادیه بزرگ شدم. الان ساکن شهری کوهستانی در قلب غرب وحشی هستم.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید