ویرگول
ورودثبت نام
شهرزاد قصه‌گو
شهرزاد قصه‌گو
خواندن ۵ دقیقه·۴ سال پیش

"شب بیست و نهم" یا "مخم رو کار نگیر"

من و هم‌خانه‌ام در محله‌ی کناریمان قدم می‌زدیم که دماغش را گرفت پیف پیف! بوی آشغال می‌آید. نگاهم را چرخاندم به آن طرف‌تر و بوته‌ی گل سرخ باغچه‌ی همسایه را دید زدم. من شامه‌ی تیزی ندارم، اما وقتی کسی به بویی اشاره می‌کند، بلافاصله درکش می‌کنم و علاوه بر آن تصویرسازی هم می‌کنم. همانطور که داشتم تلاش می‌کردم بوی آشغال را از ضمیر خود آگاهم پاک کنم، زد روی بازوم و کیسه‌های زباله را نشانم داد. براق شدم که چرا؟ چرا به من چیز مشمئزکننده نشان می‌دهی؟ چرا به آسمان، به گل، به سایه‌ی پرنده‌ی روی بام همسایه اشاره نمی‌کنی؟ چرا با من از زیبایی‌ها حرف نمی‌زنی؟

همه‌ی ما در معرض خبر بد، خبر تصادف، خبر مریضی، خبر مرگ، خبر جنگ هستیم. همه‌ی ما روزانه در معرض صحنه‌ی دعوا، تصادف و دستگیری قرار می‌گیریم. دختر خاله‌ی دوستم کرونا گرفت، بچه‌ی پنج ساله‌شان زیر کمد ماند، جسد مادربزرگش را تا سه روز پیدا نکردند، زخم آپاندیسش عفونت کرد. لیست ته ندارد. زندگی پر است از لحظات غم‌انگیز، زجرآور و ترسناک. نکته‌ی بازگو کردنش چیست؟

"سطل آشغال روان" حق تالیف این ترکیب سه کلمه‌ای برای من است. آدم‌ها، ترس‌ها، خبرهای بد و تصاویر سیاهی را که می‌بینند و می‌شنوند را می‌ریزند در یک پلاستیک و درش را گره می‌زنند تا اولین طعمه‌شان را ببیند. وقتی یکدیگر را ملاقات می‌کنند، لبه‌ی پلاستیک را به آرامی می‌گذارند روی گوش مخاطبشان، با این جمله‌ی گول‌زننده که "باور نمی‌کنی چی شنیدم" و بعد تمام آن "اخبار" سیاه را می‌ریزند توی گوش طعمه. بعد از این که حسابی سر و ته کیسه را تکاندند، حالشان خوش شد، روانشان سبک شد، می‌گویند، خب دیگه چه خبر؟ چه خبر؟ چیزی از روان من باقی نمانده است بزرگوار، تا کله پرش کردی از نکبت.

اخبار، اخبار، اخبار. اطلاعات، اعداد و ارقام را تزریق می‌کنیم در روحمان با این تصور که به روز هستیم. از جهان عقب نمانده‌ایم. می‌دانیم دوروبرمان چه خبر است. می‌دانیم چه اطلاعاتی را دنبال می‌کنیم. فارغ از آن که این بار، خودخواسته مغزمان را در معرض سطل آشغال روان شدن قرار می‌دهیم. دنبال کردن اخبار، تصمیمی است شخصی. نسخه نمی‌پیچم که درست است یا نه. یا اصلن مرز درست در جریان بودن کجاست. فقط، یادآوری است. که روشن کردن کانال خبر، دنبال کردن صفحه‌ی اخبار، مثل باز گذاشتن تمام ورودی‌ ها به خودآگاه و ناخودآگاهمان است.

ما بنده‌ی عاداتمان هستیم و وقتی مدام در معرض فکر، عقیده یا طرز رفتاری قرار می‌گیریم، از یک جایی به بعد، بهش عادت می‌کنیم. یادمان می‌رود از بیرون چطور است. زندگی با هم‌خانه‌ام، فارغ از تمام قشنگی‌هایش، با اشتراک یک سویه‌ی اخبار و حواشی آزاردهنده همراه بود. دیروز، در سوپرمارکت گفت، پیف پیف بوی جسد مرده از طرف قفسه‌ی گوشت قرمز می‌آید. برای او "بوی جسد مرده" یک اصلاح است. برای ذهن بازیگوش من، تصور اجساد تلنبارشده برهم روی تپه‌ای، زیر آفتاب و سایه‌ی کفتارها و لاشخورهاست. نفس گرفتم و گفتم نکن. تو را به آن خدایی که بهش معتقدی بوی بد را به من یادآوری نکن! آزارم می‌دهد! جواب داد حالا که تو دماغت تیز نیست، چرا فقط من بوی بد را بشنوم! تو هم باید بدانی دور و برت چه خبر است. نمی‌توانم تغییرش بدهم، می‌توانم نیازم را بیان کنم و امیدوار باشم که مورد بررسی قرارش خواهد داد.

دوست نازنینی دارم که یک سال و خورده‌ای است تجربه‌ی زندگی و مهاجرتمان را تقسیم می‌کنیم. نقطه‌ی مشترک اصلیمان تحصیل هنر در این سرزمین عجایب است. هیچ وقت یکدیگر را حضوری ملاقات نکرده‌ایم، اما در زندگی وطنی‌مان بارها از کنار هم رد شده‌ایم، بدون این که بدانیم دیرتر، دورتر، رفاقت مجازی خواهیم کرد. نیلوفر، موزیسین است.

اوایل رفاقتمان، نگرانی‌هایمان و لحظات اضطراب‌آورمان را بلافاصله و بی هیچ فیلتری با یکدیگر تقسیم می‌کردیم و از آن جایی که زندگی بی استرس‌نمی شود و ظرفیت روح آدم اندک. تصمیم گرفتیم، با فاصله‌گذاری بیشتری، از سطل روان هم استفاده کنیم. چند روز پیش به نیلوفر زنگ زدم. برایش چند قصه‌ی ترسناکی که در طول روز از هم‌خانه‌ام، شنیده بودم تعریف کردم. ناخودآگاه از آسیبی که به روحش می‌زنم. قصه‌ی مردی که خودش را دار زد، مردی که به زندان رفت و آن کسی که ناگهان عضلات صورتش از کار افتاده بود را گفتم. تمام عصر همخانه‌ام، مغزم را کار گرفته بود و ناخودآگاه زنگ زدم تا سطلم را جایی خالی کنم. اواخر تلفنمان گفت، آخ! تمام انرژیم را گرفتی! به خودم آمدم و دیدم من هم بخشی از این چرخه‌ی آزار روح دیگران شده‌ام.

در فضای مجازی، ورودی‌هایم را تا جایی که توانستم کنترل کرده‌ام. دنبال نکردن صفحه اخبار، میوت کردن صفحه کسانی که از دیدن محتواهایشان اضطراب می‌گیرم و دست آخر خواهش و توضیح به کسانی که ارتباط روزانه‌ای دارم که چه محتواهایی را برایم بفرستند یا چرا دوست ندارم آمار کشته‌شدگان کرونا را بدانم.

حفظ روحیه، آگاهی و تقویت جنبه‌ی خوشبین، کار آسانی نیست و نیازمند مراقبت و پیگیری هر روزه است. از آن جایی که کسی جز من مسوول احساساتم نیست، از خودم مراقبت می‌کنم. حتی اگر انگ لوس بودن یا پرنسس بودن را بهم بچسبانند. زندگی با چند لیبل خودپسندانه آسانتر از کرایه‌ی روحم به سیاهی موجود در جهان است.

شهرزاد قصه گوهزار و یک شبآگاهیمثبت نگریزندگی
من شهرزاد هستم. قصه گفتن را خوب بلدم. فیلم می‌سازم، عکس می‌گیرم و هزار و یک شب روایت می‌کنم. در حاشیه کوه الوند، همدان، محله‌ی جوادیه بزرگ شدم. الان ساکن شهری کوهستانی در قلب غرب وحشی هستم.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید