شهرزاد قصه‌گو
شهرزاد قصه‌گو
خواندن ۱ دقیقه·۴ سال پیش

”شب دویست و بیست و هشت” یا ”سبزی”

ببین. آدمیزاد از سر عشق چه می‌کند؟ ریحان‌های نازنینم را چیدم تا مهمانان قشنگم کنار غذایشان سبزی خانگی بخورند. کاش مزرعه داشتم، یا جنگل یا یک دهکده.

صبحانه‌ی رنگین را که تمام کردیم، یادم افتاد به نیمروهای محشر بابا. با زردچوبه‌ی فراوان و سفیده‌ای که مثل ته‌دیگ می‌شد. به پدر و مادرم نمی‌توانم خیلی فکر کنم. اندوه دوری چنان یقه‌ام را می‌گیرد که جای نفس‌کش ندارم. ای آمریکا، ای تراول بن، ای اقیانوس‌ها.

قیمه روی گاز بود که به بابا زنگ زدم و با ویدیو کال بردمش سر گاز.

بابا، نهار قیمه است که خیلی دوست داری. بابا، دوست‌هایم کنارم هستند، تنها نیستم. بابا کاش نهار اینجا بودی.

همه‌ی سفر که غذا نیست و همه‌ی زندگی که شکم نیست. آما، آشپزی راهیست برای تقسیم عشق. از قلب من به دل شما.


هزار و یک شبشهرزاد قصه گوسبزی
من شهرزاد هستم. قصه گفتن را خوب بلدم. فیلم می‌سازم، عکس می‌گیرم و هزار و یک شب روایت می‌کنم. در حاشیه کوه الوند، همدان، محله‌ی جوادیه بزرگ شدم. الان ساکن شهری کوهستانی در قلب غرب وحشی هستم.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید