شهرزاد قصه‌گو
شهرزاد قصه‌گو
خواندن ۱ دقیقه·۴ سال پیش

"شب دویست و سیزدهم" یا "حیلت رها کن"

شمالم. با امروز شد چهار روز که بالتیمورم. غریب گذشت و حتی معمولی.

جایی به بعد، حتی سفر هم عادی می‌شود. شاید هم چون، در این شهر، دوستان و معاشرانی دارم که کنارشان، زندگی هر روزه‌ام را ادامه می‌دهم. لذت دوباره کار کردن در کنار آدم‌ها و تماشای یک دنیا برگ پاییزی.

کلاس‌هایم را رفتم. گیریم که از وسط نشنال گالری آرت واشنگتن دی‌سی، طرحم را برای معلم و بچه‌های کلاس ارایه دادم. باور بفرمایید، همانقدر که غیرمعمول بود، شبیه زندگی هر روزه بود.

شاید هم این منم، که به نظرم چیزی آنقدرها غیرمعمول نیست.

خلاصه که بالتیمورم. به مجلس سوگ مادر دوستم، برگزاری کارگاه آنلاین بازیابی خلاقیت و آماده شدن برای رویداد فرهنگی آخر هفته گذشته است. ‌

دو روزی است اینستاگرام و فیسبوک را مجدد روی موبایلم نصب کردم و خبر برنامه‌های هفته‌ی پیش‌رو گذاشتم. بعد رفتم چرخی زدم در صفحه‌ی دوستانم و بعد چند تا استوری تماشا کردم از تبلیغ یک کلاس زبان، یک نفر که به دستش سرم زده بود، جایزه‌ی فیلم یک دوست و از این استوری‌‌های از من بپرس.

نیستم! حوصله‌‌ی اینستاگرام را ندارم. زیادی شلوغ، پر حادثه و جنجالی است.

احساس می‌کنم رسیدم.

نه فقط به این تخت، این دیوار، به این هلال نامتقارن بر دیوار. من، گم شده بودم و لابد این دیوار، بن‌بستی است که با خودم روبرو شدم.

از کجا آمده‌ام؟ راه دور، الوند، خیابان فرهنگ.

آمدنم بهر چه بود؟ رفتن، تماشا، شادمانی.

نه من حال حرف تکراری ندارم، نه تو جان شنیدنش را. پس حدیث کوتاه.

من از نو رسیدم، به خویش.

من این قصه‌گوی جدید که از دل من زاده شد را نمی‌شناختم. مثل خود خودم.

من خیلی شبیه بیست سالگی‌ام نیستم که مدام فحش می‌دادم، بی‌ترس عاشق می‌شدم و ناگهانی فارغ. من شبیه هیچ نیستم. من شبیه خودم نیستم. من خود خودم هستم.

شهرزاد قصه گوهزار و یک شبخویش
من شهرزاد هستم. قصه گفتن را خوب بلدم. فیلم می‌سازم، عکس می‌گیرم و هزار و یک شب روایت می‌کنم. در حاشیه کوه الوند، همدان، محله‌ی جوادیه بزرگ شدم. الان ساکن شهری کوهستانی در قلب غرب وحشی هستم.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید