ویرگول
ورودثبت نام
شهرزاد قصه‌گو
شهرزاد قصه‌گو
خواندن ۳ دقیقه·۴ سال پیش

شب دویست و پنجاه و دوم" یا "کسوف"


کسوف

شاخه ها کج بودند و سایه هایشان مستقیم.مرد همانطور كه دراز كش اسمان را تماشا مي كرد، دستش را جلوي صورتش اورد و چشم چپش را بست.سيگار نصفه را جلوي خورشيد گرفت و از كسوف دست سازش كيف كرد. چراغها خاموش شده بودند.نه همه.هشت چراغ قبلي ذهنش خاموش شده بود و دو تاي ديگر هم به مدد كامهاي عميقی که فرو می برد سو سو مي زدند. نورها از پس سايه سيگار مستقيم مي تابيدند و جهان در مركز دستاش بود.جايي بين كاغذ نازك و بوي نيم سوز.يك باره نفس كشيد.نیم قدم از طناب خلسه سيگارپيچش دور شد.

بوي برگ و حباب هاي آب بيني اش را پر كرده بود.در تاریکی، پاهاي مرد به زحمت كف استخر را پيدا كردو ايستاد.اب تا روي موهايش را پوشانده بود.نور خورشيد روي موج كم جان برگهای درخت مي رقصيد.يك قدم كوچك مي خواست تا نفس.دستهايش را دو سوي بدنش گرفت و پاهايش را از سطح استخر جدا كرد و نيم قدمي بالاتر آمد. آب هنوز تا روي سرش بود.دلش سيگار ميخواست يا يك نفس نيمه عميق.برگهاي خیس درخت تناور میدان اصلی با نور خورشيد مي چرخيدند.صدای گلوله و بوی خون نزدیکتر شده بود.مرد حبابهای جلوی دهانش را در مشت فشرد.

چراغهاي شهر كم و بيش روشن شده بود.مرد درازكش مهتاب را نگاه مي كرد و توتون مي جويد.فكر كرد.به دختري كه لب استخر ديده بود و خالهاي گردنش صور فلكي.چشمهایش را بست و فکر کرد دختركنارش درازكشيده و دارد رصدش مي كند.از زير چانه تا روي سينه اش.بدن دختر بوی آب مانده می داد.صداي گلوله از دورتر مي امد و جنگ به اندازه خالهاي گردن دختر دور بود.

تور سفيد چرک روي موهاي شناور مرد كشيده می شد و خورشید ذره ذره استخر را پر كرد.يك نفر داشت برگهاي استخر را جمع مي كرد و غرق شدن مرد را ناديده مي گرفت.انگار تنديس سربازي كف استخر ساخته باشند و او با احترام از كنار ميدان اصلی رد شود.همانقدر متين، جدي اش را نگرفت كه يك عكاس ژست مجسمه را.مرد تقلايي نكرد، منتظر گلوله بود تا زير اب طاقتش تمام شود.صدای گلوله ها آب را می شکافت.ردی از عبور هیچ نبود مگر برگهای سنگینتر که به دیدار حبابهای جلوی دهان مرد آمده بودند.سایه ظریفی چهره مرد را پوشاند.چشم چرخاند و گردن دختر جوان را تماشا کرد.پوستش برق می زد و خالهای ریزی گردنش را پر کرده بود.انگار یک مشت گندم برای کبوترها پاشیده باشند.مرد گردن کشید آب را ببوسد.نور،استخر را در آغوش کشید.

سيگارش تمام شده بود.صداي گلوله ها اب را مي شكافتند.ایستاده بود ونگاه می کرد.برگها و نفس جنگل به اندازه خالهای گردن دختر دور بودند.گلوله ها برگهای شناور میدان اصلی را سوراخ میکردند و دایره های سرخ تن شناورش را می بوسیدند.چشمان مرد رو به آفتاب خیره مانده بود و بوی خون و برگ استخررا در برگرفت.دختر جوان خم شد و گردن نورانیش کسوف دلپسندی بر جسد شناور میدان اصلی انداخت.چشمان سرباز بسته شده بود.

شهرزاد قصه گوهزار و یک شبکسوف
من شهرزاد هستم. قصه گفتن را خوب بلدم. فیلم می‌سازم، عکس می‌گیرم و هزار و یک شب روایت می‌کنم. در حاشیه کوه الوند، همدان، محله‌ی جوادیه بزرگ شدم. الان ساکن شهری کوهستانی در قلب غرب وحشی هستم.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید