شهرزاد قصه‌گو
شهرزاد قصه‌گو
خواندن ۶ دقیقه·۴ سال پیش

"شب دویست و پنجاه و چهارم" یا "پاییز 63"


خیس است و سنگین. هوا، چادر و دستبند فلزی بین دستهایشان. سیما دست چپش را می‌کشد. دست راست و حجم سیاه جامانده نسرین به دنبالش روانه می‌شود. دو لکه سیاه لغزان در کوچه فرعی شهری غریبه. جلو می‌روند و هیچ چیز جلوتر نیست. باران می‌بارد. نه. باران نمی‌بارد. مثل یک پتوی خیس سربازی رویشان هوار می‌شود. نفس بُر و سنگین. سیما سرش را بالا می‌گیرد و سوزن های سرد باران را می‌بلعد. سوزن های تیز و خیس. انگار قطره‌ها آن بالاتر، میان خاکستریِ پیر و ابرهایِ نحیفِ سفید دست هم را قرص چسبیده باشند، تا خاطره باقیمانده مرخصی دوازده ساعته یک مینی بوس زندانی را نمناک کنند. انگار تمام پنج ماه گذشته هوا آفتابی نبوده است و رفقای هم بند، برای یک وجب خنکی سایه بعد ازظهر چشم و ابرو نیامده باشند.

نسرین ایستاده بود. ایستاده بود و مغازه های بسته و دیوارهای خیس را تماشا می‌کرد و اگر آن دستبند فلزی وصلشان نکرده بود، تمام دوازده ساعت را می‌نشست روی سکویی وسط میدانِ اصلی شهری غریب و آجرها و درها و کرکره ها را با چاه چشمانش می‌بلعید. بوی گوگرد و تیر آهن را جمع می‌کرد. برای عصر های گرم که دلش هوای شهر خودش را می‌کرد؛ جایی کنار سنجاق سر یا پر چادرش. کاش می‌شد یک تکه آسفالت لت و پار خیابان را بِکند و بزند زیر بغلش و با خودش ببرد داخل و عصرها پهنش کند روی موکت خاکستری کف بند و یک مشت سبزی بریزد جلویش و مثل مادرش با یک دست ته تربچه ها را بچیند و بدون آن که ردیف دندانهایش معلوم شود بخندد. مثل آن وقت ها که مادرش هنوز طردش نکرده بود و بالا و پایین سیاست را فحش های آنچنانی نداده بود. مثل آن وقت ها که برایش قلیه ماهی می‌پخت.

سیما دستش را کشید و نسرین هنوز ایستاده بود. پاهای سیما یخ کرده بود. جورابهای آبی دستبافش هم.دمپایی‌های مردانه به آسفالت چسبیده بود و جم نمی‌خورد. کاش می‌شد یک جا بنشینند و خیس نباشند و بخار دهانشان را بو نکِشند. از روزی که نگهبان گفت قرار است ببرنشان یک مرخصی هجده ساعته و بعدتر که شد دوازده ساعته به این بعدازظهر فکر کرده بود. فکر کرده بودکه هوا درخشان است و نشسته اند توی پارک روی چمن های خشک و بادِ دویدنِ بچه هایِ مردم، چادرهای سیاهشان را برقصاند. نخ های کوبلن را بریزند روی چمن ها و بهترین سبز را برای چمن های منظره تابلوی اتاق پذیرایی انتخاب کنند.

خیس شده بودند و سنگین. آن طرف کوچه و خیابان هیچ نبود. سیما و نسرین و دستبند فلزی واصلشان ایستاده بودند جلوی یک مغازه صحافی فرتوت بی حوصله. دست چپ سیما و دست راست نسرین، لکه های شیشه را لرزاندند. پیرمرد کنج تاریک روی چهارپایه کوتاه فلزی خمیده بود. لحظه ای نور فندک و بعدتر لکه روشن سیگار گوشه لبش تاریکی مخفیگاه کوچکش را برهم ریخت.

-گرسنه این؟ دو استکان چای گذاشت جلویشان و دستهایش را به هم کشید. دستان پیرمرد مچاله مثل یک دامن کتان خیساخیس درهم خشک شده چروک بود. از آن چروک ها که صاف نمی‌شوند. نه با پهن کردن زیر دشک و نه حتی سرخ ترین ذغالهای اتو. سیما حرف نزد. نسرین هم. مات مانده بودند به بخار چای. نسرین دست را دور جوبهای کم عمق پر از رسوب استکان حلقه کرد و فکر کرد چقدر دلش برای آن جوب‌های نحیف کوچه شان تنگ شده و این اولین چای دو سال گذشته است که لیوانش بوی پلاستیک بازیافتی نمی‌دهد.–می‌گم گرسنه این؟ نسرین حرف نزد و سیما گرسنه نبود.

پیرمرد بلند شد. صندلی لهستانی تنها وسیله ارزشمند مغازه بود و باقی وسایل پر بودند از طعم خاکستر و خاک سالهایی که هنوز انقلاب نشده بود و روبروی مغازه آسفالت نبود و هر کس یک قوطی کبریت خاک در مغازه جا می‌گذاشت. سیما دمپایی های مردانه را در آورد و دو گل میخک شناور بر آبی اقیانوسی جورابش را به گاز تک شعله نزدیک کرد. انگار گل ها تازه از گلخانه در آمده باشند، در اولین ملاقتشان با آفتاب ترسیده بودند و سرخوش. پاهایش تاب می‌خوردند و فکر کرد این اولین مرخصی جورابهاست، از حبسی چهارساله. هم‌بندی همراه و رفیقِ جان. گلها می‌چرخیدند و یخ پاهایش داشت آب می‌شد.

نسرین موج پرسرفه بدن پیرمرد را دنبال کرد تا پشت میز چوبی انتهای مغازه که پر بود از حروف سربی الفبا. هزار نون و سین و دال یتیم در جعبه های مجزا حبس شده بودند و پیرمرد در ملاقاتی مختصر جمعشان می‌کرد روی دسته فلزی طلاکوب. به اندازه یک کلمه. دیدار. عشاق غمگین سربی داغ می‌شدند و روی برگه های درخشان طلایی فرود می‌آمدند تا عنوان پایان نامه یکی از آن ترسوهایی که روزهای آخر تظاهرات را نیامده بود حک کنند.

در باز شد. خیسی حیران خیابان سرامیک‌های ورودی مغازه را خیس کرد. پیرمرد نگاه نکرد. نسرین هم. مرد جوان با سرشانه های خیس و عینک دور فلزی پر لکه، در شیشه ای را بست. دانه های مشتاق باران به سرکی کوتاه، به اندازه سرخ خوردن تا گِل های خیابان دل خوش کردند. مرد جوان با سر شانه های خیس و عینک پر لکه اش جلوی سیما زانو زد. جعبه کفش مقوایی وا رفته را از زیر ژاکت دست بافش بیرون کشید و گذاشت کنار گلهای میخک. دستهایش بوی خاک می‌داد. اقیانوس را جاری کرد در بوی چرم کفش. سیما دستهای مردانه اش را تماشا می‌کرد که بند کفش ها را برایش می‌بست و برق انگشتر طلایی روی انگشت چپش دلش را گرم می‌کرد. صورت مرد جوان خیس بود و انگار تمام ابرها آن بیرون، پای سرخی چشمانش باریده باشند. سیما عینک مرد را برداشت و روی بریده های طلایی شهدای سربی گذاشت. نورهای طلایی روی سقف می‌رقصیدند و بوی چرم بینی سیما را پرکرده بود. دمپایی ها را دوباره پا کرد و زل زد به قطره های نا‌امید روی شیشه و سرامیک های ورودی مغازه که انگار هیچ وقت خیس نبوده اند. دلش تنگ شده بود برای او و کفشهای چرمی که با هم خریدند و هیچ وقت نپوشیدشان.

کِی می‌برنتون؟ صورت سیما خیس بود و نگاه نسرین سنگین. پیرمرد حروف معلق را جمع کرد:چایی میخورین؟ می‌خوردند. رفت آن عقبترها میان سیاهی مغازه و یک مشت توت ریخت توی یک نعلبکی و فکر کرد کاش می‌شد نگهشان دارد. پناهشان بدهد. بشوند حرف سربی. یک نون و سیم بگذاردشان توی جعبه چوبی. خیال جمع که دیگر نه خیس می‌شوند و نه سنگین.

در بسته شد. به ضرب. صدای تمام درهای آن خراب شده را می‌داد. هر وقت دری بسته می‌شد یک نفر لرزان از جا می‌پرید و بعد خودش را زیر پتوی سربازی‌ به خواب می‌زد. نسرین با صدای در لرزید. سیما هم. رج های شال گردن بین انگشتان نسرین بی قراری می‌کرد و بالا نمی‌رفت. نسرین شال را انداخت روی سرامیک ها. روی نوارهای طلایی و بریده های کاغذ. بلند شدند. در باز شد و ابرهای منتظر با دهن کجی خوشان را چلاندند روی سرامیک ها. صدای دویدن پاهای سیما و نسرین دور می‌شد و رج های شال باز می‌شد. از راست و چپ. با جنونی مثل صدای فرار. هر قدم در کوچه شهری غریب، دانه‌های ریزبافت شال را به دنبال خود می‌کشاند. کفشهای سربازی روی چاله های خیابان می‌دوید. می‌دوید و قطره ها زیر پایش نعره می‌زدند. صدای شلیک. گلوله. گلوله. گلوله. پیرمرد نگاه نکرد. شال گردن ایستاده بود.

از میان باریک نفس خور پنجره مینی بوس کتک خورده زندانی‌های خیس دستی بیرون آمد. دست چپ نبود، دست راست هم. دست نوارهای باریک طلایی را بیرون آورد تا آخرین نفس هایش را قبل از شروع حبس شش سال و پنج ماهه اش بکشد.

شهرزاد دادگر-خرداد نود وسه

هزار و یک شبشهرزاد قصه گوپاییز 63زندانی سیاسیدهه ۶۰
من شهرزاد هستم. قصه گفتن را خوب بلدم. فیلم می‌سازم، عکس می‌گیرم و هزار و یک شب روایت می‌کنم. در حاشیه کوه الوند، همدان، محله‌ی جوادیه بزرگ شدم. الان ساکن شهری کوهستانی در قلب غرب وحشی هستم.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید