شهرزاد قصه‌گو
شهرزاد قصه‌گو
خواندن ۱ دقیقه·۴ سال پیش

“شب دویست و پنجم” یا ”حیاط پشتی”



نشسته ایم در حیاط. باد می آید و هوا پاییزی نیست. شبیه روزهای میانی شهریور است و منی که بچه‌ی کوهستانم، دلم برای تیغ خنکی هوای سرد تنگ شده است. این سومین نوامبر عمر من در فلوریداست و دلم برای خنکای پاییز غنج می‌رود.

تا حالا احساس کرده‌اید کافی نیستید؟ این که هر چقدر پارو می‌زنید، می‌دوید، از سنگ‌ها بالا می‌کشید، کافی نیست؟

من رسیده‌ام دم دامنه‌ی کوهی بلند. اینجا تابستان است و من دل توی دلم نیست که برسم آن بالا. بالای بالای بالای ابرها.

دست‌هایم زخم‌اند، زانوهایم کبود، نفسم جا نیامده که می‌خواهم بروم بالاتر. چشمم به انبوه سنگ‌های پیش رو است و حتی برنمی‌گردم پشت سرم را نگاه کنم. تنها چیزی که از گذشته با خود دارم، زخم‌های من است و مهارتم در کوهنوردی.

در همین فکرها هستم که بعدازظهر، مثل برق و باد می‌رود. شام را در حیاط سرو می‌کنیم. خوشمزه‌ترین استامبولی پلوی سه سال گذشته، ریحان‌هایی که خودمان کاشتیم و یک کاسه ماست اسفناج محشر. سالاد شیرازی‌مان عالی است و عیش‌مان را با دوغ تکمیل کرده‌ایم.

من، خوشحالترینم از این شام رنگین، معاشرانم و صبوری ابرها که گذاشتند شام‌مان تمام شود و بعد شروع به باریدن کردند.

سرم اما، میان ابرهاست. کسی در سرم فریاد می‌زند، عقبی. عقبی. عقبی. پاشو کاری بکن.

چه کنم؟ با این بی‌قراری چه کنم؟ حداقل تا نتیجه‌ی انتخابات که تمام این پنجاه ستاره در حیرت‌اند.

کسی می‌گوید کاش از ایران تخم ریحان می‌آوردیم. دیگری می‌گوید مغازه‌ی چینی‌ها، شاهی دارد. من به کاشت گوجه و بادمجان فکر می‌کنم و این که گلدان جدید می‌خواهیم.

شام تمام می‌شود و با شکم‌های پر، روی کاناپه سبزمان چپه می‌شویم. من می‌گویم حلوا، حلوا برای جیمز باند.

شون کانری، روحت شاد بزرگوار. که برای خیرات‌ات، یک بشقاب حلوا خوردیم و سه انگشت سوزاندیم.




شهرزاد قصه گوهزار و یک شبحلواجیمز باندشون کانری
من شهرزاد هستم. قصه گفتن را خوب بلدم. فیلم می‌سازم، عکس می‌گیرم و هزار و یک شب روایت می‌کنم. در حاشیه کوه الوند، همدان، محله‌ی جوادیه بزرگ شدم. الان ساکن شهری کوهستانی در قلب غرب وحشی هستم.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید