شهرزاد قصه‌گو
شهرزاد قصه‌گو
خواندن ۱ دقیقه·۴ سال پیش

شب سیصد و سوم یا اگه من خدا بودم

اگه من خدا بودم.

یا دنیا دست من بود و می‌تونستم با اشاره ابروم، روند اتفاقات رو تو‌ زندگانی عوض می‌کردم.

اوف!

اول از همه باهات یه جا دیگه آشنا می‌شدم. مثلن، بهمن ماه، صف جشنواره، فلاسک چایی به دست و لرزون. یحتمل دستم رو می‌کردم تو جیبت، چون همیشه سردمه. یحتمل تو هم دست‌تو می‌انداختی دور گردنم، لبه شال ‌گردنم، بین پوست و شال و پالتو و انگشت‌هات معجزه می‌کردی.

حیف شد! خیلی چیزا حیف شد!

اینم رو همه‌شون که اینجوری از کنار هم رد شدیم.

اگه دنیا دست من بود، بعدش می‌رفتیم بندری بهروز، سهروردی. بندری می‌زدیم و دوغ.

هعی روزگار! هعی شهریار!

حیف شد ها!

می‌رفتیم بعدش جاده لواسون، ابی گوش می‌دادیم.

می‌دونی شهریار؟ چی حیف شد؟ این که دست هیچ کدوم ماها نیست و نبود! اومدیم روی این کره‌ی سبز و آبی قل می‌خوریم و عاشق و فارغ می‌شیم.

من ولی عقابم. چشام تیزه! خودم‌ام بازیگوش!

می‌بینم، می‌پذیرم، ولی هنوز گهگداری، ته هفته و ماه‌هم که می‌رسه، چشامو می‌بندم ‌و می‌گم، من اگه خدا بودم، زیر تک تک درخت‌های ولیعصر، وایمیستادم ماچم کنی.


هزار و یک شبشهرزاد قصه گوولیعصر
من شهرزاد هستم. قصه گفتن را خوب بلدم. فیلم می‌سازم، عکس می‌گیرم و هزار و یک شب روایت می‌کنم. در حاشیه کوه الوند، همدان، محله‌ی جوادیه بزرگ شدم. الان ساکن شهری کوهستانی در قلب غرب وحشی هستم.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید