ویرگول
ورودثبت نام
شهرزاد قصه‌گو
شهرزاد قصه‌گو
خواندن ۳ دقیقه·۴ سال پیش

"شب سی و دوم" یا "من برم تا دکه روزنامه بیام"

به خانه‌ی من اگر می‌آیی ای دوست، برایم مجله بیاور.

چند ماه آخری که تهران زندگی می‌کردم، دو چمدان گوشه‌ی اتاقم بود. وسایل محبوبم را از گوشه کنار کتابخانه بر می‌داشتم و بدون وزن کردن سُر می‌دادم داخل چمدان. قرار گذاشتم یک بار با تمام وسایلم وداع کنم. کتاب‌ها، آرشیو فیلم‌ها، بروشور جشنواره‌ها، جایزه‌ها، پوسترها، اسباب‌بازی‌ها. مهاجران دانند که از چه اندوهی حرف می‌زنم وقتی، هر آنچه برایت آشنا بوده، نه تنها چهره‌ها، خیابان‌ها، آواها و طعم‌ها، بلکه اشیا و خاطراتشان را قرار است جا بگذاری. حدیث مفصل اگر کوتاه کنم، بعد از بالا پایین کردن کمدهایم، رسیدم به کاتالوگ جشنواره فیلم‌هایی که در سفرهایم جمع کرده بودم.

با محدودیتی که شرکت‌های هواپیمایی برای وزن بار تعریف کرده‌اند، امکان آوردن آن عظمت کاغذ، غیر ممکن به نظر می‌رسید. از طرف دیگر، هیچ وقت نرسیده بودم بنشینم و تک تک صفحاتش را ورق بزنم. چه فرصتی بهتر از دم مهاجرت که خلوت کنم. به تصاویر خوش آب و رنگ مدل‌ها، لباس‌های قشنگشان و آسمان‌های به غایت آبی و سبزترین دشت‌ها دست بکشم. آن چه بالای صفحه می‌بینید، اولین کلاژی است که در زندگی درست کردم. کلاژی از برشورهای چند جشنواره سینمایی که در سال 2015، 2016 آرشیو کرده بودم.

خاطرات سفرهایم را دوره می‌کردم و به خودم آمدم دیدم قیچی به دست دارم و می بُرم. هر آنچه را که چشمم می‌طلبید و دستم می‌رسید. "هنر درمانی" را فقط شنیده‌ام، اما حدسم این است، این هم شکلی از درمان و پذیرش برایم داشت. پذیرش این که نمی‌توان همه چیز را با خود برد و گاه باید کوتاه آمد. گاه باید انتخاب کرد. جزئی از کل را. خلق از آنچه در آستانه‌ی فراموشی و زوال است. با رفتنم از آن اتاق، مجلات سالیان گوشه‌ی کمد می‌ماندند. حال، تصاویر زندگیشان را فرمی جدید، بر یک مقوای 100*70 ادامه می‌دهند . مابقی، در چرخه‌ی بازیافت کاغذ، به زمین خدمت می‌کنند.

برای من، با دلبستگی شدیدم به وسایلم، اتاقم، مایملک امپراتوری کوچک زندگی بیست و هشت ساله‌ام، مهاجرت، آسان نبود.

از خداحافظی از آدم ها، بعدتر می نویسم، زمانی که شاید خانه نشینی تمام شده باشد و دلتنگی‌ام دوباره در لایه‌ی درگیری روزانه دفن بشود. قصه‌ی امشب، قصه‌ی مجله‌هاست و مدام، راهم را گم می‌کنم. راهم را بین آدم‌ها، چشم‌هایشان، دست‌هایشان، حضورشان گم می‌کنم.

صدای باد از بیرون می‌آید. باد مرا یاد خانه‌مان می‌اندازد. در حاشیه‌ی اقیانوس، معمولن صدای باد نمی‌شنوم. یا هوا آفتابی است، یا اگر بادی باشد طوفان است. اما، امشب، باد می آید، در کوچه باد می آید.

شهرزاد قصه گوهزار و یک شبمهاجرتکلاژهنر
من شهرزاد هستم. قصه گفتن را خوب بلدم. فیلم می‌سازم، عکس می‌گیرم و هزار و یک شب روایت می‌کنم. در حاشیه کوه الوند، همدان، محله‌ی جوادیه بزرگ شدم. الان ساکن شهری کوهستانی در قلب غرب وحشی هستم.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید