هر روز تدوین، با چند دانه موز میروم اتاق تدوین. سارا، همکارم، میگفت پریروز در تامام اتاقها را زدم از موزهای روی میز، فهمیدم کدام اتاق مستقرید.
به ضرب موز، به معجزهی کافئین، صبر والا و انضباط، با این پروژهی عظیم کشتی میگیرم.
امروز، ادیتور جدیدی به ما اضافه شد. پیج. دختر بیست و یک ساله، اهل کنتاکی. سرعتش بالا نیست، ولی پیگیر است. از رایان، بیشتر به راهنمایی نیاز دارد و سرعتش کمتر است.
کنارش نشستم و هفت ساعتی ادیت کردیم. سکانس بار، که شخصیتهای اصلی از زنستیزی میگویند.
آه، پروردگار. چه چیزی را باید در این اپیزود یاد بگیرم، بردباری؟ خونسردی؟ استقامت؟
از اتاق تدوین که درآمدم، تاریک شده بودم. به دنبال یک خوشهی موز، رفتم خرید و با آب گازدار، پروتیین گیاهی، تمشک و نان کمکالری برگشتم. در مقابل خریدن شکلات، نوشابه و چیپس مقاومت کردم.
حالا، که شب شده، خستهتر از آنم غذا بپزم، تفریح کنم یا حتی فک بزنم.
فکر میکنم. به این عمر پای این فیلم و مدرک دانشگاهم.به این تلاش طولانی.
وقتی دم مرگم باشد، خوشحال خواهم بود، راضی خواهم رفت؟
بهایی که میدهیم، برای رویاهای خیلی بزرگ.
از اتاق تدوین که درآمدم، تاریک بود و پسر جوانی، به دختر جوانی، اسکیت برد یاد میداد در پارکینگ. من با کولهپشتی سنگین و کلهی پر از صدا و تصویر به سمت ماشین قرمز پرسر و صدایم میرفتم.
فکر کردم، که زمانی، رویایم این بود اسکار بگیرم. یا اسمم در تاریخ ثبت شود.
حالا، هیچ چیز مهمتر از دوباره احساس زندگی نیست. زنده بودن فارغ از هدفمند بودن و کوشش.
بلدش نبودم. شاید هم اگر زیستاش کنم، گیج بشوم.
فکر میکنم، شام چه کنم. با مادر فردا حرف بزنم. لباسها را تا کنم.
فکر میکنم. که کمتر در دنیای خودم فکر بکنم و بیشتر زندگی کنم.