روی دوچرخه ثابت داشتم رکاب میزدم و وابستگیهایم به انسانها فکر میکردم. این که چطور با مدام در رابطه بودن با یک نفر، احساس میکنیم برایش مهمایم یا روحمان متصل است یا چیزی فراتر از یک رابطه معمولی است.
ما، انسانهای طفلکی، زیادی گول مخمان و عادتهای انسانیمان را میخوریم.
فکرمیکنیم اگر قدمت شناخت کسی بالاتر باشد، بهتر میشناسمیش. یا درصد آسیبپذیری ما از آن شخص کاهش مییابد.
فکر میکنم عمق شناخت است که مورد نظر است، نه طول و عرضش.
دور خانهام راه میرفتم و به چیزهایی که دوست دارم در این سال ۱۴۰۱ جا بگذارم فکر کردم. چند اشتباه، عواقب و معنایشان. یک کراش جدید و یک کراش قدیمی، عادت مضطرب بودن و نوشابهی کوکا.
شب قبلش، سنت پاتریک بود و ملت سبزپوش، با آهنگهای ایرلندی، هفت گوشهی بار و رستورانها را فتح کردند. آبجویی خوردم و فکر کردم، چند وقت است تفریح را از یاد بردهام.
تفریح به معنای، انجام فعالیتی صرفن برای لذت، بدون هدف موازی.
این چند ماه، اگر هم بریکی از زندگی گرفته بودم، فقط برای متوقف کردن کارهای ذهنی و بازیابی انرژی تحلیل و تالیف بوده است و خوب، خود مخ بلاسوخته، این را خوب تشخیص میدهد.
قهوهی روز ۲۸ اسفند را میخورم و به سال تحویل پارسال فکر کردم که پاهایم بر زمین نبود و سرم در آسمان و قلبم فشرده. امسال پا بر زمین، مخ حاضر، قلب شکستهبندی شده و آگاهی میروم برای تحول.
اتاق را تغییر دادم و میز را کشیدم زیر پنجره. تمرکز به افق. تمرکز به دورترها.
پریود شدهام و با هجوم هورمونها، مشق مینویسم و از پلنهایم برای مقالهام میگویم. بهار یک قدمی است و در این سرزمین همیشه آفتاب و تمامن سرسبز، فصل جوانهها برای من، جوانهی کوچک آفتابگردانم است.
فکر میکنم.
فکر میکنم.
فکر میکنم که شد بهار ششم. ششمین سال تحویل در این فلوریدای بیبهار همیشه تابستان.
جان دلتنگی ندارم.
ندارم.
ندارم.
دایی مسافر است و برای خونواده هدایا خریدم. با کادوها گریه کردم که میروند و من جا میمانم.
جوجههای کوچک میز منتظر بهارند. تکشاخ خوشبین، تازه به جمع ما اضافه شد. کبوترهای سبز و آبی، دم آینه لانه و بچه کردهاند که کاش بودی و میدید شهریار.
هه. شهریار.
آن دم که من و تو هم را بیابیم در این دنیای بزرگ و همزمان کوچک، تو هم مثل من هفتسین را میشناسی، یا به آداب یهودیان در لازانیا یا گوشت میریزی یا پنیر؟
آیا تو مارتین لوتر کینگ را میستایی؟ یا بچگیت پر از بوی ماهی خام بوده؟
شهریار.
روزگارانی، ذهن کوچکم، فقط مردی را لایق شنیدن افسانه میدانست و زبان انگلیسیام چنان درهم بود که باید به فارسی سخن میگفتم.
حالا، چه کسی میداند.
شاید شهریار قصهی ما،
از سرزمین های دوری بیاید و به نزدیکترین زبان، عشق را بخواند.