یه چیزایی توی این زندگی ما، مطلقن کلیشه است. مثل فیلمها.
قهرمان داستان وارد شهر جدیدی میشه که کسی رو نمیشناسه. کافهی محبوب شهر میره و میشینه یه گوشه و رفتار ملت رو تماشا میکنه.
وایب شهر، سرعت زندگی، رفتار آدمها و فرهنگ شهر.
یاد میگیره که اینجا برای دوچرخهسواران اخترام زیادی قائلند و این کافه زیبا بهشون تخفیف ٪۱۰ میده. یا این که آدمها بیشتر از فلوریدا لبخند میزنند.
یاد میگیره پاتوقها کجاست، کجاها پارک کنه و افتاب کی غروب میکنه.
یه چیزای نسبتن کلیشه است. عکس گرفتن با قهوه در دست، در آینههای رندوم شهر.
یه چیزایی فراتر از کلیشه است. مثل حضور داشتن در مراسم بازگشایی دانشگاهی که الان استادش هستم. مراسم رقص زنان اسپانیایی و باله!
یه چیزایی حتی کلیشه نیست. مثل جامپ بین شاگردی و استاد دانشگاهی در کمتر از دو هفته!
یه چیزایی برای من شادیآور است. مثل عینک افتابی زدن در فضای بسته.
یک چیزهایی قرتی است. مثل آرم این دانشگاه کوچک.
یک چیزهایی اتفاقیاند. مثل ملاقات ادمهای جدید، در مکانهای رندوم.
یک چیزهایی تکرار مکرراتاند. مثل میز چیدن برای جذب دانشجویان جوان!
یک چیزهایی گریزناپذیرند. مثل نشستن پای میز جذب ملت.
یک چیزهایی ناگهانیاند. مثل بروز احساسات و زدن زیر گریه وسط فروشگاه.
رفته بودم موز بخرم و اب میوه. در خانهی موقتی ساکنم تا نوزده شب دیگر. هنوز اشپزی نمیکنم و امروز، بالاخره قهوه درست کردم در همینجا.
وسط قفسه قابلمهها، یادم آمد من قابلمه ندارم. بعد یاد همین شعبهی مشابه فروشگاه، والمارت، در فلوریدا افتادم. بعد یاد دوستهایم و بعدش گریه کردم. الانم که مینویسمش، اشک، مثل برقی از اندوه از دماغ و گوشهی چشمانم رد شد.
دلتنگم.
زود است دلتنگی کنم؟
چه کسی اجازه دارد بگوید زود است یا نه.
فکر میکردی شهرزاد، دلت برای فارسی حرف زدن با یک انسان دیگر انقدر زود تنگ شود؟
فول تایم انگلیسی صحبت میکنم و فول تایم غریبهاند.
دیشب، دوستدختر برزیلی همکارم، مرا دعوت کرد خانهشان. شراب بردم و چای لاهیجان. همکارم، موزیسین است و زنش موقتن، ماریجوآنا میکارد در زمین کشاورزی.
همکار موزیسینم، عاشق و شیفتهی موسیقی قبل انقلاب ایران است و از آشنایی من سرخوش. به محض رسیدنم، ترکهایی که از روی صفحه پیاده کرده را پلی کرد و به کسری از ثانیه، صدای هلل یاسه اغاسی در خانهای رندوم در پابلو به راه افتاد. گوگوش و یغمایی و من متحیر که چقدر احساس خوبی دارم. با سگشان کمی بازی کردم، گربهی کوچکشان را بغل کردم و اخر شب با یک هلو، چند تکه پنیر و یک تکه نان هالوپینو امدم خانه موقت.
ادمیزاد به ارتباط زنده است.
خودم را از قفسهی قابلمه رساندم خانه موقت و نان و پنیر و انگور خوردم و اب پرتغال. عصر شنبه است و خط جوراب به مچ پا. کمی پادکست، انضباط چمدان و پذیرش.
به یاد سپردن این که چه چیزی مهم است وگول چرا نخوریم.