دستم به فنجان قهوه خورد و به جای تمیز کردنش، به نظاره نشستم.
امروز ششصد و پنجاه و ششمین قصهام را مینویسم و در تراپی، موجود جدیدی از درونم شروع کرد به حرف زدن، کاراکتر مضطرب والد درونم، این شما و این حاجخانوم.
ایشون، خوشگل خوشگلها. بلبل من، مادرجونم، مایی، حاج خانوم هستند در دنیای واقعی.
من، در کودکیهای دور، همهاش خونهی مادرجون بودم.
از صبح زود، میدویدم آن طرف کوچهی ارم. مادرجونم در باز میکرد و در باز میشد به خانهی همیشه منظم، چایی به راه و یک اتاق پشتی شبیه پستو، پر از چیزهای جالب.
کمد لباسهای مادرجون، انبوه روسریهایش، بقچههایش، کشوی کامواها، چرخ خیاطی، کشوی قرقرهها، کشوی دکمههای کوچک، کمد رختخوابها، طلاهای جاسازش، کاغذرنگیها و قیچیهای دالبر بر، ترمهها، مخملها، پارچهها، حریرها، چشمروشنیها، سوغاتهای خارج، شکلاتهای ریز، فریزر پر از سبزی و ترشی و نخودفرنگی و لوبیا سبز.
آه ای خانهی مادرجون، چقدر شگفتانگیز، بزرگ و جالب بودی.
در اتاقها میدویدم. با گلهای قالی، لیلی بازی میکردم، تلفن نارنجی را بارها به برق زدم و سوزاندم و چه بهتر از این برای بچهای که صدایش میکردند، بلبل.
مادر هنوز صدایم میکند بلبل من، قناری من.
دل من آب میشود. چشمام پر آب میشود، مرزها همه آب میشود و من میشوم یک بلبل کوچک بر درخت زردآلوی حیاط که با تولد من کاشته شد.
حالا، که سی سالی از آن روزها میگذرد، مادرجونم در شهر دیگری است و من در دیاری دیگر.
دیگر نباید پابلندی کنم برای باز کردن کشوهای سنگین گنجهاش، یا از کسی اجازه بگیرم که بستنی بخورم یا نه.
الان درون من، یک والد نگران زیست میکند، که مدام دلواپس است. که هر کاری بهش اضطراب میدهد. این دیگر کودک آسیبپذیر من نیست، والدی است که مثل مادربزرگهای فیلمهای ماه رمضان، با دو دقیقه دیر شدن زنگ تلفن، چنگ به صورت میزند که تصادف شد. که ورشکست شد. که طلاق شد. که دعوا شد.
والدی که بار بزرگ کردن کودکی و نوجوانی مرا به دوش کشیده و حالا مضطرب است که چه میشود.
ای حاج خانوم درون من، که روسری قدیم مادرم را سرت کردهام. وقتش رسیده قرار بگیری. آرام بگیری.
گاه فکر میکنم چقدر جنونآور است که چنین بیپرده خودم را در این وبلاگ افشا میکنم. سیاهترین ترسها، شیرینترین دستاوردها و الی آخر.
گاه فکر میکنم، هه! چه اهمیتی دارد!
تهش مهم این است خودمان باشیم و شبیه خودمان.