از کلورادو برمیگردم، کلورادو از من برنمیگردد.
دوازده پرواز در این بیست روز سوار شدم. دیگر متخصص فرودگاهم. در فرودگاههای رندوم اورلاندو، دالاس، لوبوک، کلیولند، وگاس، دنور و کلورادو خط عوض کردهام. پروازهای دو تکه، همه کلهی صبح، تفاوتهای ساعت رندوم، بیش از پنجاه نفر آدم جدید ملاقات کردم. با آدمهای رندوم، پرواز و هتل هماهنگ کردم.
لباسهای تکراریم را برای ملاقاتهای غیرتکراری پوشیدهام. برای اولین بار در عمرم، ساعتها در کت و شلوار و کفش پاشنه بلند با کولهپشتی در دانشگاههای رندوم قدم زدهام. از دانشگاه خشک و بی سبزی تگزاس، تا دانشگاه گرم و کوچک یوتا، تا دانشگاه پرشیب و پلهی کلورادو.
رییسهای فرضی، همکاران احتمالی و دانشجویان نمونهی آماری متنوعی دیدم.
در زمینهی جشنوارههای فیلم، تاثیر فاکتورهای سینمایی به احساسات و کارگردانی و هدایت بازیکر سخن گفتهام و حالا!
میدانم که کار محبوبم را در کلورادو ملاقات کردم. رییس دپارتمان خفن، کاردرست و محافظ، تیم حامی و دانشجویان دوست داشتنی.
دل باختهام به کلورادو و الان که ۱۲ ساعت هم از خروجم نگذشته، دوست دارم خبر خوب بشنوم.
آه! ای زندگی نامطمئن.
از تو کلورادو میخواهم، امنیت و عشق.
چند ساعتی است از خستگی مصاحبه دراز کشیدهام. کمی در اینستاگرام ول چرخیدم و به زور خودم را بیدار نگه داشتم که به کاه تاریکی بخوابم.
شاید، زندگی همین چیزهای کوچک است و برای موجودی احساساتی مثل من، این نقاط طلایی است. این که در کلورادو، دقایقی قبل از تدریسم، دو پرفسور زن آمدند و گفتند ما آمدیم برای حمایت شری. این دپارتمان استاد زن میخواهد.
الان هم که مینویسم چشمانم پر از اشک و قلبم رقیق شد.
آه شهریار، شهریار، فاتح قلبم.
شهرزادت، کارگردان ایرانی جوان متولد جوادیهی همدان، وسط استودیوی شبکهی پیبیاس، وسط پوبلو، در کلورادو، در قاره امریکا، حمایتی گرفت که قلب هر جنبندهای را رقیق میکند.
یک لحظه چشمانت را ببند و تصور کن.
رفتهای مصاحبه برای کار. در دانشگاهی که سگ نمیشناسی. دانشجویان زیادی نیامدهاند و قرار است به جایش هفت استاد دانشگاه و پرفسور بشوند مثلن شاگردهایت. که بهشان کارگردانی بیاموزی، به زبان شیرین انگلستانی!
سکانسی از فیلم خودم را.
بهشان یاد میدهم نترسند و آسان آغاز کنند.
رییس دپارتمان، نقش سایمون و پرفسور دیگری نقش میا را بازی میکند.
سه استاد دیگر را میفرستم پای سه دوربین و به تنها دو دانشجو لقب کارگردان میدهم و بازی میکنیم.
شهریار، فاتح قلبم
دست تنها رفتم. با چند صد الارم که خواب نمانم!
شهریارم
احساس تعلق دانی چیست؟
این را برایت در راه نوشتم.
دلبندم
حالا که این نامه را میخوانی، از هر جایی که صدایش میکنم «خانه» دورم. در مرکز امریکا، جایی این وسطها، دارم پرواز میکنم بهسمت خانه.
شهریارم.
میدانستی که چقدر دویدن این روزها و در میان نفس نفس زدن ها برایت نوشتم؟ شهریار میدانی فراموش کردهام جشن گرفتن دستاوردها را؟ شهریار میدانی آنقدر درگیر انجام امورمربوط به ساختن زندگیم هستم، که روز را زیست نمیکنم.
دوازده روز داریم تا پایان این ۳۳ سالگی پر حکایت.
که با خبر احتمال سرطان شروع شد، با کمپین فیلم و تولیدش ادامه پیدا کرد و با رد شدن به خاطر لهجهام برای تدریس ادامه یافت.
۳۳ سالگیای که انقلاب زن زندگی آزادی را در موبایلم دنبال کردم. برای بچههای بیگناه اشک ریختم، تظاهرات رفتم، دل شکسته شدم. سی و سه سالگیای پر از درس و مشق، پر از ملاقات آدمهای جدید و اپیزود کاریابی!
۳۳ سالگیای به غایت پیچیده!
جانان
حالا که وسط تختم هستم. فکر میکنم چه میشد جهان مهربانیاش را در حقم تمام میکرد و تو را میبوسیدم، در حاشیهی کوههای سپید کلورادو. به گاه طلوع!
نمیدانم قصه را چطور به پایان برسانم.
روزگارونی، بچهای عاشق کوهستون، رفت کوهستون، دوست داشت بره اونجا. تو اون هواس سرسخت کوهستونی، سرما به جون بکشه، برای اب داغ حموم صبر کنه و مدام به پوستش کرم بزنه چون هوا خشکه.
روزگارونی بچهای عاشق کوه شد. عاشق ادمایی شد که تو کوه دیدتشون. عاشق پارکینگ بی در و پیکر دانشگاه شد که جلوش هیچی نبود. فقط کوه بود. مثل دانشگاه سابقش که ۱۴ سال پیش رفت توش. دانشگاه ازاد اسلامی همدان واحد حسن اباد.
بچهای عاشق کوه شد.
شب اولی که برگشت دم اقیانوس، گریه کرد. چون دوست نداشت برگرده. میخواست پیش ادمای کوه بمونه و بره دوباره خونهی ابی رو ببینه و لب رودخونه را بره.
اینجا، دم اقیانوس، یه بچه عاشق کوه شده.
بعد از ۶ سال، قورت دادن حسرت دیدن عظمت و استواری قلهی پر برف.
اینجا، دم اقیانوس، یه بچه واسه کوه گریه میکنه.
آی یونیورس گردن کلفت، کار این بچه رو راه بنداز.