اگر به چشمزخم معتقد بودم، میگفتم شک نکن، چشم خوردم. حسودها برایمجادوجنبل کردهاند که الان، که باید علیالقاعده در خانهام، بعد از یک شب خواب خوب و حمام و قهوه با طعم کارامل بیدار شوم، به جایش در ورودی پارکینگ فرودگاه با یک چرخ کمباد، منتظر رسیدن منجیای هستم، به زن داخل باجه موقع تحویل گرفتن رسیدم، بشارتاش را داد.
آه، بگذار بروم عقبتر.
دیروز صبح از استیت شماره یک، یوتا، ساعت ۵ صبح بیدار شدم. راندم. از آریزونا رد شدم تا لاس وگاس.
یوتا، آریزونا، وگاس.
سه استیت را راندم. تنها، با موزیک کانتری و یک قهوهی سرد.
طلوع پشت سرم و گاز میدادم در ماشین اجارهای به سمت غرب، غرب وحشی.
در این میانه، گیج شدم از تغییر ساعت. من به ساعت ۶ از هتل درامده بودم و بعد از یک ساعت راندن هنوز ساعت ۶ بود. زمان در عبور از این دالان کوهستانی فریز شده بود و من در این جادهی باریک ناهموار، دو بار ساعت ۶ را زیست کردم. آه شهریار، که طلوع صبحش بدمد جانان من.
که کاش همهی عمر،
میشد راندن در کوهستان، آفتاب طلوع در آینهی ماشین، نسیم خنک کوهستان و احساس فهمیده شدن.
راندم تا وگاس. وگاس باکلاس! ماشین اجارهای را پس دادم و از آنجا که یک ساعتی از لحاظ زمانی جلو افتاده بودم، یک ساعتی اضافه آوردم. رفتم استارباکس و جان خسته و روح آشفتهام را مهمان کردم به یک قهوه و کروسان شوکولاتی!
الان که دو روزی گذشته و در حیاط خانه، قهوه خانگی میخورم، همچنان های هستم از دوز کافیین این یک هفته.
ماشینی که اجاره کردم بزرگ، سخت کنترل و غیرراه دست برای پارک بود. روزگارونی پولدار شم، شاسی بلند نخرم شاید. علیرغم این که توی جاده مسلطی!
در پارکینگ رندوم، انباشته از کافیین و خستگی، با پسر جوانی که چند باری باهاش سینما رفتم، تکست بازی کردم و ازم خواست وقتی برگشتم، کمکش کنم ادیت بکند و بعدش برویم شام و دیزنی. میرسیم بهش.
کودک درونم شنگول شد که پلن بازی و شادی داره.
آما، بخشی از وجودم گفت، ببین، این بچه پررویی بود از مجلس اول، نرو. پسرهای ایرونیای که اینجا ملاقات کردم، تجربیات درخشانی نبودند.
ولی کودک درونگفت، بریم دیگه. کمکش میکنیم بعدش میریم بازی!
مگه چقدر میتونه بد بگذره!؟ میبینیم.
برگردیم به لحظه!
عکس اول و آخر یادگاریم را در دستشویی رندومی در وگاس گرفتم. ساعت ۹ صبح همان روز است. ماشین را تحویل میدهم. زبالهها را جمع میکنم، چیزی جا نمیگذارم.
ببینید، قشنگها!
نکتهی تنهایی زندگی کردن همین است. شما ممکن است تجربیات باحال بسازی، مثل رانندگی وسط سه استیت رندوم در یک ماشین درجه یک و موسیقی خفن. ولی تهش، خودت رییس و مرئوسی و با دو دست محدود بارها و کارها را انجام میدهی.
خلاص کلام، کات به فرودگاه وگاس، هماهنگی با یکی از بچههای ورکشاپ برای ویدیو فرستادن به میتینگ با تهیهکنندگان، که با عجله و آخرین لحظه دم گیت رکورد کردم.
مینشینم در پرواز ۵ ساعتی وگاس، ساعتها، پادکست گوش میکنم. حکایت ارنست شکلتون با صدای گرم و بیان شیوای علی بندری.
مینشینیم در کلیولند. ۵ بعدازظهر همان روز. ساعت دو ساعتی با یوتا و سه ساعتی با وگاس فرق دارد. وسط امریکام.
پنج عصر است. دو ساعتی وقت دارم تا پروازم به خانه که ۱۱ شب برسم. آبجویی میخورم و یک برگر گران. برای جشن شادی زحماتم. خودم را میرسانم دم گیت و تاخیرها شروع میشود. نهایتن ۸ میفرستن مارا داخل هواپیما.
با یک من عسل نمیشود من را خورد. کلاف، خسته، دردناک و مشتاق خانهام. ۹ شب بدون این که طیاره بپرد، ما را پیاده میکنند. امشو نمیپریم!
یعنی چی دیوثا؟ تا ۶ صبح پرواز بعدی چه کنیم؟ من خستهام، نمیکشم. اعصابم انقدر تحریک شده که دوست دارم گریه کنم.
بحران شروع میشود. مسافران کلافه، مسوولی تنها شروع به بوککردن پروازهای جدید میکند.
به من که میرسد، بیست دقیقهای میزند توی سر خودش و سیستم و میگوید کاری ازش برنمیاد. چون من وسط دو پروازم. نفس عمیقی میکشم و سعی میکنم هوار نزنم. با لبخند جرش میدم که گلم، من میخوام برم امشب از این فرودگاه بیرون و بلیط صبح میخوام. از من میخواهد از صف خارج بشوم.
از خوش روزگار، دخترعمو و دختر عمهام ساکن همین شهرند. از قشنگتری روزگار، حدود ۵، قبل ابجو، زنگشان زدم که حیف نمیبینمتان و الان فرودگاه شهرتان هستم. زبل خانطور زنگشان میزنم ۹ شب، میگویند نیم ساعت دیگر دم فرودگاهند.
همزمان مسوول دیگری، کیس شخماتیک مرا گردن میگیرد. کلافگی از سرو رویم میبارد. میگویم ببین، این چهارمین استیت امریکاست از صبح رفتم. نجاتم بده. یه ربعی میزند کلهی سیستم. نگاهم میکند، چشمک میزند و میپرسد حالت بد است، درسته؟ احتمالن برای کنسلی این کیس، باید چنین بنویسد و دارد بهم تقلب میدهد. تقلب لازم نیست، خواهرم! من همینجوریش شهیدم! بلیط جدیدی صادر میکند، برای ۶ صبح. ماچ از راه دوری میفرستم وده دقیقه بعد در ماشین عموزاده عمهزادهام هستیم و میگازیم به سمت مرکز شهر.
باقی شب، من خستهام، ولی شاد وشکرگزار که با فامیلم هستم. که از آن استاپ تخماتیک، چیز خوبی درآمد. آبجویی میزنیم.
دخترعمویم میگوید میدانی پارسال دقیقن همین روز آمدی کلیولند! پرهایمان میریزد که یونیورس چقدر بازی میزند!!!
تا ۴ صبح، بیدار میمانیم و مرا میگذارند فرودگاه. مثل زامبیها راه میروم از خستگی.
در پرواز بیهوش میشوم و ۸:۳۰ صبح میرسم به شهرم. اتوبوس و قطار سوار میشوم تا برسم به این صحنه!
زبان قاصر است از احساس حقیقیام. سی و چند ساعتی هست بیدارم و ویلان در فرودگاهها و این پنجمین استیت روزم است!
تلفن، تلفنکاری، یاری گرفتن از تیم فرودگاه و صلی علی محمد، میرسم ده صبح خانه. یک امتحان جامانده دارم، یک ساعتی میخوابم، دوس و پسر جوان میآید سراغم با ۲۵ دقیقه تاخیر. ازم خواسته ده تا ویدیو ادیت کنم. با پنجاه ویدیو میآید، یک دنیا فرمایش وموضع بالا. بهش میگم جون به جونتون کنن پسرهای ایرونی رو پررویین. نمیدانم چقدر حرفم را جدی میگیرد. سه ساعت و نیمی برایش ویدیوها را کات میکنم. کاری چنان وقتگیر و سطحپایین که در حال حاضر، دستیارهایم انجام میدهند. عمیقن قدردان نیست و تیکه بارم میکند که واسه اعتماد به نفست خوبه و این ویدیو را بعدن صد نفر میبینند. نفس عمیق میکشم. جوجو! ویدیوی پشت صحنه ادیت ما را ۲۰۰۰ نفر در یک روز دیدند همین هفته!
کل کل میکنیم. آدم من نیست. دوست دارم بزنمش. دو سه باری مشت میزنمش. فکر میکند از سر شوخی است لابد. قرارمان بود «کمی»کار کنیم و باقیش شادی باشد و استراحت. ۶ بعدازظهر، فرمایش جدیدی میدهد که اسم ملت را بزنیم این پایین. از کوره در میروم چرا من را در این موقعیت میگذاری و دبه میکنی! این دو ساعت کار است. میگوید مشکلی ندارد شب بمانیم!!!
متعجبم! حقیقتن. هرچند میدانستم آدم من نیست، ولی این حجم از خودخواهی، غریب است. بیخیال اسم ملت میشود و ۸ شب کارمان تمام میشود. برنامهای در ذهن ندارد و میگوید من که گشنه نیستم، بخاطر تو بریم یه جا شام. کفری میشومکه من بخوام تنها غذا بخورم؟ چرا با تو بیرون بیام. میگوید برویم رستوران محبوبت. برو بابا! یک فلافلی خسته همان بغل میرویم. مرددم که شب را تامام کنم یا نه. کودک درونم بازی نکرده و میگوید ادامه بده. از این بدتر نمیشود.
بعد شام میرویم دیزنی. در مسیر ده بار ویدیو را پلی میکند و سرسام میگیرم. در دیزنی، سرش در گوشیش است. یک خط در میان عذرخواهی میکند. نمیدانم کدام احساسم قویتر است، ناامیدی؟ بهم برخورده؟ نادیده گرفته شدم!؟ همهاش!
میگوید یک ویدیو جامانده. میگویم فیکسش میکنیم.
در صف بستنی کلن در موبایلش است. صدایم میکند بداخلاق و میگوید انتظار نداشته بهش حس گناه بدهم!
یک نفس بگیرم این وسط. یک سری آدمها، برای من غیرقابل تحملاند. همین دقیقن! از خودم شاکیام که امدیم در این اپیزود که هم بد گذشت، هم بیاحترامی میکند، هم پرروست.
نباید میآمدم؟ شاید.
نباید کمکش میکردم؟ شاید.
از این به بعد چه میکنم؟ کمک نکنم؟ همین درهای کوچک مهربانی هم کاهگل بگیرم؟
اه! دوست ندارم. تا میام یه کمی به ملت نزدیک شم، ریده میشه توش.
حالا که یک بار برای خواهر تعریف کردم، یک بار مامان و به شرح جزییات برای شما گفتم و یه تاچ از خستگی عاطفی گریه کردم، بهترم!
موها رو دمب اسبی کردم که امروز جانا، اول ماه می است و من متولد می!
کتابهایی که باید به کتابخانه پس بدهم، هارد درایوهای تدوین را بار کردم به سمت مکدانلد. دو ساندویچ خریدم و پیچیدم به سمت تعمیرگاه تایر.
ترافیک تخماتیکبیمورد، هوای گرم و زندگی که در جریان است!
در تایرفروشیمنتظر اوبرم که بروم اول ماهم را در اتاق تدوین آغاز کنم.
فارغ از غرزدنها، کلافگیها و آشفتگیها، ما محصول تصمیماتمان هستیم.
گاه، کودکمان پافشاری میکند، نوجوان سرکشی میکند، والدمان عصبی میشود، بالغمان رد میدهد، ولی تهش امسال سال بخشش است جانا.
ببخشیم خودمان را بابت تصمیماتی که نتایجش را دوست نداریم.
خودمان را ببخشیم بابت تصمیماتی که میدانستیم نتایجش را دوست نخواهیم داشت.
خودمان را ببخشیم بابت قرار دادن خودمان در معرض تجربیات ناخوشایند.
و در نهایت ببخشیم دنیا را. بابت این که به هزار و یک دلیل آنطور که باید و شاید رفتار نمیکنند و کلامشان نامهربان است.
به خودم هزار و یک باره مهر میدهم وبخشایش.
به خودم هزار و یک باره قول میدهمکه اگر هر بخش از وجودم تصمیمی گرفت که سر سوزنی به نتیجهاش مردد بودم، بدترین را ببینم و بعد حضور پیدا کنم
برای بار هزار و یکم
میپذیرم ما متفاوتیم. همهی ما متفاوتیم.
پ.ن یک: جهان جاریست.
پ.ن دو: گذشته، گذشته است. چه دوساعت پیش چه پنج سال پیش. چسبیدن به آن، حسنی ندارد و چیزی باقی نمیگذارد، به جز اندوه، تردید و شرم.
پ.ن سوم: برایم کامنت بگذارید از قولهاوبخشایشهایی که در ذهن دارید.
پ.ن چهارم: شهریار، من قلب پرمهرم، روحیهی انساندوستی، شوق کشفم را مدیریت میکنم که به گاه ملاقاتت، تبدیل نشده باشم به موجودی پر از ناامیدی و تلخی. قول!