ما زندهایم.
به شوق خلق، به میل مراقبت و طبع لطیف.
یادت نره زندهای. یادم نمیرود که زندهام. یادم نمیرود این زندگی که تمام آنچه معنای بودن است در زنده زیستن رنگ میگیرد.
دلم اسباببازی جدید میخواهد و همبازی. از پازل بازی کردن گردنم گرفته و دوچرخهام را ول کردهام.
شهریارا، بیا برویم باغ پشتی، آنجا که هیچ کس نیست، نه من، نه تو، نه غرورم، نه سلطنتت، نه قصههایم.
برویم خنکی هوا بو کنیم و سنگ بیاندازیم در رودخانه. من شنا نمیدانم. مواظبم هستی؟