صبح است.
امروز بعد از ظهر رانندگی میکنم تا در شهر قبلیام شب را کنار دایی و دوستان مشترکمان بگذرانم، تولد دایی است.
حرف زیاد در سرم دارم و باید بگذارمشان در یک بستهبندی و ارایه درست.
تخممرغ صبحانهام دارد آبپز میشود. بوی قهوه در خانه پیچیده و من، گوشهی محبوبم روی مبل، پناه گرفتهام. از مسوولیتهایی که در زندگی دارم و معماهایی که باید حل کنم. به چه چیزی فکر میکنم؟ شغل خوبی پیدا خواهم کرد؟ تا کی با برچسب دانشجو زندگی کنم؟ تا کی کیفیت زندگیم "این" خواهد بود؟ کی دیگر احساس بیسوادی نمیکنم؟
دو سه ماهی است، احساس فسیل بودن میکنم. این که انگار در دایرهی دانش کوچکم گیر افتادهام و نمیدانم، یا نمیتوانم یا نمیخواهم این پنجرهی کوچکم را باز کنم و سر بکشم ببینم آن بیرون چه خبر است.
من مطالعات تئوریک تاریخ هنر و تاریخ سینما را هیچ وقت به طور عالی انجام ندادم و این روزها، ساعتی را به شماتت خودم میگذرانم. که وقت تلف کردهام و با بیانگیزگی این روزهایم میگذرانم.
چرا؟ چرا در برابر خواندن کتاب محبوب عکاسیم که از قضا از خواندنش لذت هم میبرم، مقاومت میکنم، ولی پست کردن عکس غذایم در اینستاگرام را فراموش نمیکنم؟ چرا برای ساعتها حرف زدن پای تلفن حوصله دارم ولی ده دقیقه مدیتیشنام را عقب میاندازم!
کلافهام. از خودم. نیاز به تغییر الگو دارم، چیزی که مرا دوباره در خط دویدن بیاندازد.