به همین شلوغی، خلوت کردم.
من، قیچی و این طناب. طنابی که وصلم میکند به زمین. وقتی که میپرم، پرواز میکنم. طنابی که مرا میرساند به لانه. طنابی که نمیگذارد دورتر بروم، یا دیرتر.
طنابی که مرا میکشاند بالا. از عمق آب به سطح، به نفس.
یکم همین ماه بود که فهمیدم گم شدهام. همین هشت روز پیش. وقتی گودیهای زیر چشمام را در آینه نشناختم و باور بفرمایید برایتان ادا در نمیآورم که این "من" جدید را نمیفهمم.
صدای دنیای پشت پنجرهام، چهرههای جدید، کلام ناآشنا، قطعه ارتباطم با جهان مجازی، مرا با خودم در این لحظه تنها گذاشتهاند. هر آنچه آشنا بود نیست و من گم شدهام.
چارهای ندارم. باید از ترسم بگذرم. ترس باور وقایع جدید. ترس باور ناشناختهها و ای کاش اعتماد به خویش.
من به خود مومنم. حال، حقیقت، که از آن جایی که امری است نسبی، به هزار و یک شکل جدید، رخ به من نشان داده است و بخشی از مومن درونم میخواهد به قبلهی خویش دعا بخواند. حتی اگر به پیامبرش شک برده است.
قبلهی من. قبلهی امن من.
جایی که من باورش دارم. جایی که صداقت و عاطفه یکدیگر را ملاقات میکنند.
این روزها قصههایم را تکه تکه مینویسم. هر وقت روز دستم بیاید و موبایل به دست میگیرم. چهار خط این ور، دو پاراگراف آن طرف. این طوری قصهای که برایت میبافم شهریار، تمام نخهایش از دل روزم آمده و میدانی چطور شد که شامگاهان، حالم به اینجا رسید.
بستههای یخ را دیدهاید که برای کمپرس سرد جهت کاهش درد کوفتگی استفاده میشود؟ در فریز را باز کردم یک آیس پک سر خورد و به ضرب روی انگشت دوم پای راستم فرود آمد. سیاه و ورم و هلاک شد انگشتم و همان آیس پک را گذاشتهام روی پایم و مدام یخ و یخ و یخ. تو هم درد و هم درمانی را به چشم دیدم و به جان چشیدم.
کلافه ام و خسته از این حجم دردی که کشیدم. بیست و هفت، هشت ساعت است که یک بند انگشت کوچک، تمام توان جسمی و روحیام را متاثر کرده است. زاویهی نشستنم، تعداد یخها، جورابی که با قیچی سوراخاش کردم و این نبض درد مستمر.
ای آدمیزاد، ای ایگو! ای که خودت را مرکز دنیا میدانی و رویین تنی. ای که یادت میرود جان و جوانیت میتواند به همین بند انگشت فسقلی وابسته شود. برایت پند بگویم یا خودت را از قلب کاناپه نجات میدهی؟