ویرگول
ورودثبت نام
شهرزاد قصه‌گو
شهرزاد قصه‌گو
خواندن ۴ دقیقه·۴ سال پیش

"شب صد و هفتاد و دوم" یا "حافظه"

وقتی هزار و یک شبم را از اتاق آفتاب روی سقف بلندم در جکسونویل شروع کردم، قرنطینه تازه شروع شده بود. من مثل باقی مردم دنیا، گیج می‌زدم که چطور یک ویروس، سرنوشت همه‌ی ما را متاثر کرده و چاره چیست.

بعضی‌ها ماسک می‌دوختند و بعضی دیگر ماسک نمی‌زدند. حالا اما اوضاع کمی عوض شده. سه شب پیش وقتی با سه متر فاصله از نفر جلویی‌ام در صف ایستاده بودم، از نداشتن ماسکش تعجب کردم و خیره ماندم به طرح دهان و دندان و سبیل‌هایش. لابد مثل وقتی در ایران مانتوی دخترها کنار می‌رفت و کشف حجاب اتفاقی چشم‌ها را می‌کشاند.

وقتی هزار و یک شبم را شروع کردم، به خودم قول دادم. قول دادم بنویسم تا زنده بمانم. قول دادم مغزم، روحم و جانم را در این خانه‌نشینی و خلوت‌گزینی مراقبت کنم. روند اتفاقات و تجربه‌ی نگارش روزانه معادلاتم را بهم ریخت. می‌خواستم از کلیات بنویسم. از آن دنیای بیرون. قصه بگویم. قصه‌های سرگرم‌کننده، جالب و شاید پندآموز. از مهاجرت، درس خواندن، زیست هنرمندانه و آشپزی برای گیاهخواران.

نتیجه اما به مرور عوض شد. یادتان هست گفتم من یک درون‌گرای ابرازگرم؟ جنگ ابدی‌ام را برایتان گفته‌ام؟

دور نشوم از هسته‌ی قصه‌ که شب درازی در پیش است. به یلدایی سه‌شنبه‌ای به این مفصلی که هنوز نیمی از آن را زیست نکرده‌ام.

نوشتن، هر روز، یک حسن بسیار بزرگ دارد. یک دفتر ثبت احوالات است برای تماشای زیستی که بر من رفته و شکلی که به آن عکس‌العمل نشان داده‌ام. حالا احوالاتم چطور است؟ گوش کن:


هر یک از ما راهی برای بقا در این طبیعت بی‌رحم پیدا کرده‌ایم. یکی می‌درد، دیگری می‌دود و من هم در گوشه‌ی غارم سنگر می‌گیرم و گیاه‌ها و سنگ‌هایی که در روز از رودخانه و چمنزار جمع کرده‌ام، نگاه می‌کنم و بو می‌کشم. آتش خرد، روشن است و شعله‌های لرزان فهم جهان، بر نقاشی‌های دیوار غار می‌رقصند.

من زبان می‌کشم، به سنگی که یافته‌ام. من دست می‌برم در خارزار و برگی می‌چینم به نیت ضماد زخم‌ام.

من جهان را از لمس، تماشا و زیست‌اش می‌آموزم. من جهان را از زخم، کبودی و شکستن می‌آموزم.

فیلم ممنتو را دیده‌اید؟ بی‌نظیر است. فارغ از ارزش هنری‌اش در سینما، درسی به من داد که زندگی‌ام را تغییر داد.

اگر فیلم را تماشا نکرده‌اید این پاراگراف را اسکی کنید چون بخشی از قصه‌ی فیلم را تعریف می‌کنم:

شخصیت اصلی فیلم، حافظه‌اش را از دست داده و برای گرفتن انتقام مرگ همسرش، بدنش را سراسر با تتو پر کرده که اطلاعات مهم و حیاتی زندگی‌اش را در بردارد و پس از ملاقات با آدم ها، عکس پولورایدی ازشان می‌گیرد و پانویسی که چقدر این موجودی که تازه در زندگی‌‌اش پیدا شده قابل اعتماد است.

برای من، این تکنیک سراسر الهام بخش بود. چطور؟

از اکتبر 2017 می‌نویسم. تلاشم به هر روز است اما در شلوغی‌ها، کم‌خوابی‌ها و سردردهایم، روزهایی را جا انداخته‌ام. از احوالاتم، تفکراتم و دغدغه‌‌هایم می‌نویسم. 19 دفتر را تا این لحظه سیاه کرده‌ام. در کنار یادداشت‌نویسی روزانه لیست یادداشتی ساخته‌ام که بخش کوچکی از آن را در عکس زیر می‌بینید:

تلاشم بر این است که احساساتم، ایده‌هایم و دغدغه‌هایم را در قفسه‌های مربوطه جا بدهم و خودم را از بیرون تماشا کنم. هر وقت به خودم شک می‌کنم بروم پرونده‌اش را بیرون بکشم، موارد مشابه را بخوانم و به یاد آورم که من از پس‌اش بر آمدم یا اصولن چقدر این چیزی که تجربه کرده‌ام واقعی است و چقدرش محصول ناخودآگاه بازیگوشم است.

کمر روز و شب شکسته و سه شنبه‌ام را در پرونده ها و پوشه ها جا دادم.حالم چطور است؟

دریایی. دریایی که آرام گرفته. آرام در اقیانوس آرام. هر چند هیچ وقت ندیدمش.

شهریار؟

هنوز خواب به چشمت نیامده؟

باقی‌اش را گوش کن:


ساعت تازه نه شده بود و شمع‌ها اتاقش را روشن کرده بودند. یک شمع زرد و یک شمع صورتی. سومین عودی که از صبح در جاعودی جا داده بود، نفس‌های آخرش را کشید و پتی خاموش شد. تک شاخه‌ی بامبو، در شیشه‌ی شراب، کش و قوسی و آمد و برگ سبز کم جان جدیدش را، به شیشه‌ی پنجره تکیه داد و دختر را نگاه کرد که چهار زانو روی تخت نشسته بود و قصه می‌نوشت. فکر می‌کنی افسانه می‌گویم جانم؟ نگاهم کن. مرا بشنو.

بامبو دو سالی بود که مراقب دختر بود. در آیکیای نزدیک خانه ی قبلی قصه گو یکدیگر را دیده بودند و یک دل، نه صد دل، عاشق هم شده بودند. شهرزاد آن روزها تنهای تنهای تنها، زندگی می کرد. بی دوست، هم خانه، رفیق و شهریار. از دار دنیا یک نقشه ی جهان داشت، یک گل که مسوولش بود و یک سینه ی پر قصه. بامبو، اوایل رو اپن آشپزخانه زندگی می کرد. شهرزاد را تماشا می کرد به آشپزی، پادکست گوش دادن و ریاضی حل کرده به انگلیسی. بامبو، شهرزاد را دوست داشت بدون آن که بگوید و شهرزاد وقتی سر حال بود یک حبه قند با یک تکه یخ در گلدان بامبو می انداخت و سر کیفش می آورد.

شهرزاد آرشیو عکس اش را بالا پایین کرد و تنها عکس موجود از بامبو، در اتاق قبلی اش را پیدا کرد. روزهای آخر سکونت در آن خانه ی محشر با سقف بلند.

بامبو، شهرزاد، شمع ها و شکوفه های گیلاس، سه شنبه را تمام کردند. شهرزاد به بامبو قول داد فردا برایش یک حبه قند بیاورد.

تو مسوول گلت هستی، تو مسوولی وقتی اهلی اش می کنی. گلت رو، روباه رو و اون چاه محشر آب رو.


شهرزاد قصه گوهزار و یک شبحافظهسه شنبه ها با موریبامبو
من شهرزاد هستم. قصه گفتن را خوب بلدم. فیلم می‌سازم، عکس می‌گیرم و هزار و یک شب روایت می‌کنم. در حاشیه کوه الوند، همدان، محله‌ی جوادیه بزرگ شدم. الان ساکن شهری کوهستانی در قلب غرب وحشی هستم.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید