دوشنبهام تمام شد. با سارا تمامش کردم. روزم را به غایت زیستهام، خندیدهام و فرار کردهام از ترسهایم. ساعت از ده گذشته بود که پناه آوردم به خانهی سارا، دنیازاد هزار و یک شب را یادتان هست؟
شبی که وزیر، شهرزادش را به کاخ شهریار میبرد تا فردا صبح گردنش به باد برود، دنیازاد همراه آنهاست.
دنیازاد، خواهر شهرزاد، از قصهگو میخواهد تا قصهای بگوید تا خوابش ببرد. این سرآغاز هزار و یک شب است.
سارا پرسید عدسی دوست داری؟ گفتم شام خوردهام، دمنوش داری یا بیاورم؟ بستهی کوچکی از ترکیب چای سبز، لیمو پوست پرتقال، گل سرخ و دو دانه هل درست کردم و با یک شکلات در جیب، پریدم توی ماشین و یک دقیقه بعد درخانهاش را زدم. راستش را بخواهید وسوسه شدم با کلیدی که به من از خانهاش داده در را باز کنم که خودش و لبخندش قاب را پر کردند.
شکلات را دادم که پرچم صلح سفید دیر رسیدنم بود و نشستیم به حرف که روزمان چطور گذشت.
وقتی از درونیاتمان میگوییم سارا میگوید این خاکسترهای وجودمان است که با هم تقسیم میکنیم.
روزم را با چه شروع کردم؟ مرور خواب غریبی که دیدم و باز کردن تلگرام و چشمم افتاد به این پست از دیالوگهای ماندگار و حقیقتن هر جا اسم شهرزاد و هزار و یک شب میشنوم، گوشم تیز میشود و این یکی را دوست داشتم.
بچهتر که بودم، غصه میخوردم چرا اندی و فرشید امین برای کلی از اسمهای دخترانه آهنگ خواندهاند مثل نسترن،مریم، سپیده، یاسمین و شکوفه.
وقتی به بزرگسالی سریال شهرزاد روی بورس آمد و آهنگ شهرزادهی رویا را بارها شنیدم و هنوز برایم تکراری نشدنی است.
برسیم به قصهی امشب:
سارا تعریف کرد زوربای یونانی میگوید من فقط به خودم اعتقاد دارم، چون از دریچهی چشمانم دنیا را میبینم، با این مغز فکر میکنم و با دستانم عمل میکنم. پس فقط به خودم ایمان دارم.
من به چه کسی مومنم شهریار؟ خودم؟
کجای وجودم؟
شهرزادی که با یک کوله رفت اروپا دست خالی برگشت؟
شریای که با دو چمدان بیست و سه کیلویی ادویه و عروسک و هارد اکستارنال آمد به این سرزمین جنوبی و حالا ۲۳کارتن وسیله در اسبابکشی آخرش بار ماشین کرد؟
یا این شهی کوچک که امشب آمده خانهی سارا جانش با هوس شوری. یک کاسه زیتون خورده و وقتی گفته باید برودخانه، هزار و یک شباش را بنویسد، سارا برایش لاک صورتی آورده که لاک بزند و قصهاش را روی همین کاناپه بنویسد.
آری، جانم. دوشنبه میتواند با فنجان قهوه و دیالوگ ماندگار شروع شود و با زیتون و نور ریسهای تامام.