شهرزاد قصه‌گو
شهرزاد قصه‌گو
خواندن ۳ دقیقه·۴ سال پیش

"شب صد و چهل و چهارم" یا "خواهران غریب"

ما تصمیم می‌گیریم احساسی داشته باشیم، یا این احساسات ما هستند که اختیار امور را به دست می‌گیرند و کنترل‌مان می‌کنند؟

امروز، یک روز بود مثل باقی روزها.

نه، این یک دروغ بزرگ است که ممکن است به خودم بگویم، برای آرام کردن خودم و تلقین این باور که همه چیز مثل همیشه است و هیچ چیز عوض نشده. پس امروز هم یک روز بود، مثل باقی روزها.

امروز بیدار شدم، ملنگ و کم‌خواب. برای اولین بار، کلاس تاریخچه‌ی عکس را که به صورت آنلاین در دانشگاه قبلی‌ام برگزار می‌شود شرکت کردم. جینجر را خاطرتان هست؟ استاد عکاسی باسواد آدم حسابی‌ام، که بخاطر شوق من به عکاسی، امکان شرکت غیرحضوری در کلاس فتوژورنالیسم و تاریخچه‌ی عکس را به صورت مهمان، برایم ایجاد کرده است. امروز می‌گفت، عکاس‌ها به دو شیوه عکس می‌گیرند، یا پنجره‌ای باز می‌کنند به دنیایی نو، یا به سان آینه‌ای، انعکاس خویش را ثبت می‌کنند.

امروز یک روز معمولی نبود. پس از مدت‌ها با دو دوست قدیمی‌ام، مهشید از اتریش و فراز از تهران حرف زدم. با مهشید دلتنگی کردیم و با فراز از فیلم آخرش که دیروز فیلم‌برداریش تمام شده حرف زدیم. فراز تعریف کرد که چه مدل قهوه‌ای سر صحنه می‌خوردند و چقدر جای من به عنوان مجری طرح خالی بوده است.

پنج‌شنبه‌ی جدیدی بود. چون برای اولین جلسه با مدیر دپارتمان رشته‌ی فیلم جلسه داشتیم و با ترم بالایی‌ها آشنا شدم. گفتم چقدر دلم می‌خواهد فیلم بلند بسازم، تجربه‌ی ویدیوی تجربه‌گرا را دوست دارم و باران‌های اورلاندو، باغچه‌ام را سرسبز کرده است.

امروز فیلم پنجره‌ی عقبی هیچکاک را با دوستانم آنلاین تماشا کردیم و فهمیدم پنج سال است به اشتباه فکر می‌کردم قاتلی در فیلم نبوده است و بعدتر ماجرای آشناییم با اریکا لاست را در بارسلونا تعریف کردم.

امشب، چیز جدیدی ساختم. تابلوی ایده‌ای که از پروسه‌ی خلقش کیف کردم و به کودک خلاقم آفرین گفتم.

باختم. امشب. سه دور مداوم در بازی هفت خبیث و دلم گرفت. شاید نه از باخت. از این که هم‌بازی‌هایم چقدر جدیدند. چقدر کم همدیگر را می‌شناسیم و دوست نزدیکی ندارم.

امشب، دوستی که هرگز ندیدمش، از شهری دیگر، دعوتم کرد که به قرار سینمای هفته‌ی آینده‌شان بپیوندم و پیشش بمانم. من فکر کردم به ساعت‌ها راندن در جاده و این که دوچرخه‌ام را با خودم ببرم و بروم افسانه هم ببینم.

من ترسیده‌ام. گوشه‌ی امنم را گم کرده‌ام.

با دایی امیر حرف زدم و می‌گفت از یک جای دیگر در زندگی، اولین بار تجربه نمی‌کنی. چیزی برایت تازگی نخواهد داشت. نقطه‌ی امنی به نظر می‌رسد و بی‌نهایت کسالت‌آور. در خودم نمی‌بینم. سکون را، نشست را و ایستایی را. از جایی که به یاد دارم، مدام در موقعیت‌های جدید و کشف اولین‌ها بوده‌ام.

شکر و شعفم به راه است از شیوه‌ی زیستم، آما، گاه پاهایم روی زمین نیست.

وقتی احساسات جدید تجربه می‌کنم، شوکه می‌شوم. شاید از این که پرفسور میلس امروز در جلسه‌ی دانشجویان فوق‌لیسانس گفت می‌توانیم لیزا صدایش کنیم، چون فاصله‌مان با مرتبه‌ی دانشگاهی‌اش کم است و مثل بچه‌های لیسانس نیازی نیست دکتر میلس بخوانیمش.

حال روز و شب تمام شده و من به زندگی دوگانه‌سوزم بازگشته‌ام. نیمی از روز شری هستم و باقی روز شهرزاد.

حال، جان من دوپاره شده، نیمی در این صفحه‌ی جادویی زیست می‌کند و باقی در دفترچه‌ی یادداشتم. روز به روز گسست بزرگتری در جانم می‌بینم و هر طرف این شخصیت‌هایم قوی‌تر می‌شوند. دوقلوهای غیرهم‌سانی که مثل زندگی دوگانه‌ی ورونیکا، در دو دنیای موازی‌اند.

شهرزاد قصه گوهزار و یک شبخواهران غریبمهاجرت
من شهرزاد هستم. قصه گفتن را خوب بلدم. فیلم می‌سازم، عکس می‌گیرم و هزار و یک شب روایت می‌کنم. در حاشیه کوه الوند، همدان، محله‌ی جوادیه بزرگ شدم. الان ساکن شهری کوهستانی در قلب غرب وحشی هستم.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید