شهرزاد قصه‌گو
شهرزاد قصه‌گو
خواندن ۵ دقیقه·۴ سال پیش

"شب صد و یکم" یا "اسباب کشی"


من برگشتم. به خویش. به شمع و عود و لپتاپ و آن شکل که از قصه گفتن لذت می‌برم. در این صد شبی که گذشت، که اول از هر چیز آفرین به همتم که رهایش نکردم و هر شبش را نوشتم، و دوم این که چقدر راحت و قشنگ می‌شود عادات و تعهدات نو ساخت.

تجربه‌ی پریدن در بخش عمیق، باز هم اعجاز عمل را به یادم آورد. که جهان از آن مومنان است و عمل‌گرایان. آنان که دست به زانو می‌گذارند و بر می‌خیزند. به کجایش را ندانند شاید، اما، مقصد آغاز راه است.

شانزده روز دیگر اسباب‌کشی می‌کنم. نه فقط به شهری جدید، بلکه به خانه‌ای دیگر، هم‌خانه‌ای جدید، اتاقی نو و فصلی دیگر از این زندگی اعجاب‌انگیز. حالا اوضاع چطور است؟ خوب. اگر احساس وظیفه‌ام را برای وفاداری به داشته‌ها و ترس کنار بگذارم، همه چیز محشر است. دانشگاهم، رشته‌ام، خانه‌ام، هم‌خانه‌ام، حیاط پشتی‌ام و هیجان از نو آغاز کردن را دوست دارم. آما، همچنان، دارم از لانه‌ی قشنگی که پانصد و هشتاد روزی در آن زندگی کردم می‌روم. این خانه برای من مثل دفتر خاطرات است. روزی که به این سرزمین جنوبی آمدم، دل باختم به این خانه. به سقف بلندش، منظره‌ی محشرش، به دو فواره بلند نورانی آب، صدای فواره‌ها و پنجره‌های به قاعده بزرگش. روزی که به این خانه آمدم، هیچ نداشت. هیچ.

من، مثل پرنده‌ای کوچک، (چقدر این تعبیر پرنده قشنگ و ملوس است آخر)، لانه‌ام را ساختم. مبل و میز صندلی گذاشتم، ترمه‌هایم را پهن کردم، کتاب‌هایم را در قفسه چیدم، گل‌سرخی‌هایم را در کابینت، لباس‌هایم را آویزان کردم، نقشه‌ام را به دیوار زدم، آی‌هوم را وصل کردم و صدایش کردم خانه. شش ماه اول را تنها بودم. تنهای تنهای تنها. انزواست اسمش؟ وقتی بعد از تمام عمر غذا خوردن با دیگران، به یک باره مدام خودتی و خودت. جایی متوجه شدم که تنهایی زندگی کردن را نمی‌دانم که سه قاشق مختلف در ظرف سالاد، برنج و خورش گذاشته بودم. مگر یک نفر آدم با خودش رودروایستی دارد که با قاشق خودش به ظرف سالاد هجوم نبرد؟

شرح تنهایی مفصل است و آن روزها مرا به این آدم تبدیل کرد و این روزها مرا می‌رساند به نسخه‌ی بعدیم.

مقدمه‌ی مفصلی بود و برویم سراغ قصه‌ی امشب.

با جعبه کردن کتاب‌هایم شروع کرد‌ه‌ام. اول مطمئن شدم که همه‌ی کتاب‌هایم مهر شده‌اند، صفحه اول، صفحه بیست و سه و صفحه آخر. بعد نوازش‌شان کردم. آن‌هایی را که هنوز تمام نکرده‌ام و آن‌هایی که بارها خوانده‌ام را. رسیدم به این کتاب Produced by Faith

این کتاب را استاد هفتاد و هشت ساله‌ام، جری اسمیت، به من هدیه داد. اسمش شبیه بابا لنگ دراز است، نه؟ خودش هم قدبلند است و الهام‌بخش. جری، در اولین جلسات کلاس وقتی فهمید از ایران آمدم و فیلمسازم، اسمم را گوگل کرد. جلسه بعد آمد و گفت: شری، می‌دانی یک فیلمساز زن ایرانی هم اسم تو هست؟ IMDb خودم را نشانم داد و کاش بودید و می‌دیدید که قیافه‌اش دیدنی بود وقتی گفتم این منم. حیرت کرد که این جا چه کار می‌کنی پس؟ جای تو لیسانس سینما نیست. از چند جلسه بعدتر صدایم می‌کرد پرشین پرینسس، همانطور که الان هم هر وقت زنگ می‌زند مطمئن می‌شود بگوید پرنسسی هستم از پرشیا.

جری، آدم پر‌انگیزه و خوش‌خلقی است و پر است از عشق به دنیا. همیشه از برنامه‌های آینده‌اش می‌گوید و چند ماه پیش گفت پرشین پرینسس، بعد از بازنشستگی من، می‌خواهی کمپانی مرا بچرخانی؟

برگردیم به ترم یک، ، جری برای من و باقی بچه‌های کلاس هدیه آورد. به هر کدام‌مان یک کتاب داد. این کتاب رسید به من. نقاط بسیاری را هایلایت کرده بود و تشویقم کرد که قصه‌ی مرد تهیه کننده‌ای را بخوانم که در هالیوود موفق است، اما مذهبش، مسیحیت، جلوی راهش را نگرفته است. چند باری هم جسته گریخته گفت که از مذهبت نترسی، سینما به همه‌ی ما نیاز دارد. توضیح دادن خودم را دوست ندارم، ابراز کردنم را چرا. چند ماهی طول کشید که جری بفهمد مرا و من هم متقابلن منطق ذهنی استاد دانشگاهی که در کمپانی‌اش کار می‌کردم را درک کنم.

استریو تایپ کردن، یا برچسب زدن به آدم ها، یکی از اولین راه‌های شناخت است. کسی که از ایران می آید، مسلمان است. کسی که لهجه‌ی جنوب آمریکایی دارد، جمهوری‌خواه است، کسی که سگ دارد، تنهاست. خرد، آن جاست که از برچسب‌هایی که به ما زده می‌شود خشمگین نشویم و نگوییم راجع به من چه فکر کرد. اگر چیزی جز آن هستیم که تصورمان کرده‌اند و ارتباط آن قدر برایمان اهمیت دارد که خود حقیقی‌مان را عریان کنیم، چرا که نه؟ اگر نه که عبور کنیم. نیاز نیست همگان ما را بفهمند.

امروز، با جری و همکار دیگرمان جوآن قرار نهار داشتیم. خداحافظی کردیم و برایشان از پروژه جدیدم گفتم. از این که با بطری های شراب، پرچم LGBTQ درست کرده‌ام. جری گفت شری، روزی که جایزه بگیری، می‌دانم نمی‌توانی بگویی هر چی بلدی از من یاد گرفتی، لااقل بگو جری گادفادر من است.

معرفی می‌کنم، لیدیز اند جنتلمن، جری اسمیت، گادفادرم در سینما.



شهرزاد قصه گوهزار و یک شباسباب کشیکتابگادفادر
من شهرزاد هستم. قصه گفتن را خوب بلدم. فیلم می‌سازم، عکس می‌گیرم و هزار و یک شب روایت می‌کنم. در حاشیه کوه الوند، همدان، محله‌ی جوادیه بزرگ شدم. الان ساکن شهری کوهستانی در قلب غرب وحشی هستم.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید