شهرزاد قصه‌گو
شهرزاد قصه‌گو
خواندن ۲ دقیقه·۴ سال پیش

"شب هشتاد و سوم” یا ”گم‌شدگان"

همه‌‌ی ما روزهایی داریم که به یاد نمی‌ماند. شبیه هم‌اند.

صبح‌ که بیدار می‌شوم، یک تخم‌مرغ را می‌گذارم آب‌پز شود، قهوه می‌ریزم و یادداشت روزانه‌ام را شروع می‌کنم. علی‌القاعده باید روز خوبی باشید و باقی‌اش هم همینقدر سالم، مطلوب و مسلط جلو برود.

کمتر از یک ساعت بعد، زمام احوالات و حوصله از دستم در می‌رود. رخوت یقه‌ام را می‌گیرد. تنبلی، رویابافی، موبایل و کاناپه ترکیب خطرناکی هستند. هرازگاهی به خودم شوک وارد می‌کنم. روزه‌ی سکوت می‌گیرم، کتابی را تمام می‌کنم یا کاری از چک لیست‌ام را به انتها می‌رسانم.

این، من نیستم. این بی‌حوصله من نبستم. این بی‌انگیزه من نیستم.

اوضاع زندگی به کامم هست. در آستانه‌ی تغییری هستم شگفت‌انگیز. جابجایی‌ای بزرگ.

انگار در سالن ترانزیت فرودگاه باشم. مابین پروازهایم، با چمدان‌ها و بالشی فسقلی. نمی‌توانم بساط پهن کنم به استراحتی طولانی. نمی‌توانم آغوش باز کنم به معاشرتی مفصل.

گیجم.

تابلوی پرواز چک می‌کنم. سی و پنج روزی تا سفرم مانده است و این بار، لیست خداحافظی‌ام کوچک‌تر.

این بار قرار نیست از بیست و چند سال دل بکنم. این بار قرار نیست تمام عزیزانم را پشت شیشه جا بگذارم, این بار منم. منی که از خود قدیمی‌ام جدا می‌شوم. از وجودی که در این دو سال ساخته‌ام. از دانشگاهی که تمامش نکردم ولی هر چند روز یک بار یکی از استادان هنر دانشکده در فیسبوک برایم پیغام دوستی می‌فرستند.

این منم. من.

یک پازل نصفه، شیشه‌های شراب، چهار کتاب نیمه، دفتر طراحی سفید، انبوهی عکس تصحیح نشده، نسخه‌ی اول یک فیلمنامه بلند، یک دوچرخه، چند لباس اتو نشده، لاستیک کم‌باد ماشین، لاک سفید رنگ پریده‌ی ناخن و یک شهرزاد مبهوت.

مبلم را بفروشم؟ ملحفه نو بخرم؟ قابلمه‌ی کوچکم را بندازم دور؟ موبایلم را عوض کنم؟ کوسن درست کنم؟ کتانی بخرم؟ کفش پاشنه بلند لازم دارم؟ جین بپوشم؟ بلوز آهاردار سفید بگیرم؟

اسم ندارد لابد.

پوست انداختن را می‌گویم.

من، سی و پنج شب دیگر در خانه‌ای دیگر، که صدایش فرق دارد، دیوارهایش بوی دیگری دارد و کنار اقیانوس نیست بیدار می‌شوم.


شهرزاد، برو جلو.

شهرزاد قصه گوهزار و یک شبحیران
من شهرزاد هستم. قصه گفتن را خوب بلدم. فیلم می‌سازم، عکس می‌گیرم و هزار و یک شب روایت می‌کنم. در حاشیه کوه الوند، همدان، محله‌ی جوادیه بزرگ شدم. الان ساکن شهری کوهستانی در قلب غرب وحشی هستم.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید