این داستان، کهنهترین قصهی من است. جام شرابتان را به دست بگیرید و گوش بسپارید به قصهی شب هشتاد و پنجم.
من، عاشق استندآپ کمدی هستم. نه فقط تماشایش، بلکه اجرا کردنش. قصه گفتن برای تماشاچیان و کشاندنشان به کوچههایی که ندیدهاند. به قصههایی که از خنده، اشکشان جاری شود و شب دیروقت، بعد از تمام شدن نمایشم، فکر کنند و عمق شوخی را هضم کنند.
من قصهی سفرها، موقعیتهای خاص، قرارهای نافرجامم با پسرهای گردن درازی که بر من عاشق بودند، را بارها برای دوستانم تعریف کردهام. تماشاچیانم، که در اکثر مواقع رفقای دخترم بودند، روی مبل ردیف مینشستند و از خنده ریسه میرفتند. گهگداری که تماشاچی مهمان داشتیم، داستان درخواستی هم طلب میکردند. مثل آن مخاطبان کنسرتهای موسیقی ایرانی، که کاری ندارند شجریان روی سن است یا محمد اصفهانی یا بهنام بانی. داد میزنند "گلپونهها، آهنگ گلپونهها رو بزنین"
قصهی محبوب همه، "سمنو" است.
بیست و دو سالم بود و اولین قرارم با پسری که بازیگر بود و سلطان ادای خاورمیانه. قرار پیادهروی بام تهران. آن روزها با مادرجونم زندگی میکردم و وقتی ساعت نه شب خواستم جیم بزنم، پیگیر شد که کجا؟ گفتم خانهی مرجان، دخترعمهام، اولین خواهر رسمیام.
گفت سمنو ببر. عید تازه تمام شده بود و یک دبه سمنو در یخچال داشتیم. گفتم نه. اصرار و انکار. زدم از خانه بیرون.
آقای بازیگر سراغم آمده بود. در پروژهی مشترکی که در حال فیلمبرداری بود آشنا شدیم. ستارهی فیلم سینماییای بود که من دستیار کارگردانش بودم. ماشین را راند تا بام تهران، پارک کرد. پیاده شدیم و در دستش سوییچ ماشین بود و سیگار و فندک و کیف پول. مرزهای صمیمیت را جابجا کردیم و وسایلش را در کیفم جا دادم. پیاده رفتیم و از ادب و فرهنگ ایرانزمین سخن گفتیم. پرسید قهوه میخوری؟ لبخندم پهن شد که البته. نمیدانست راه فتح قلبم، کافئین است. هوای اواخر فروردین تهران، خود خود خود عشق است. با دو لیوان قهوه چرخید طرفم و گفت کیف پولم را میدهی؟ مشغول تعارف کردن بودیم و صف مفصلی پشت سرمان درست شده بود. دست کردم توی کیفم. دستم تا مچ رفت داخل مایع عجیبی. مادرجون کاسهی سمنو را بدون در، توی کیفم گذاشته بود.
آنچه میخوانید، به کسری از ثانیه از ذهنم گذشت: سمنو، دستمال کاغذی ندارم، استاد اطوار خاورمیانه با دو لیوان قهوه، صف پشت سرم، کیف پولش کجاست، بوی ذرت مکزیکی، دستم در سمنو، قرار اول، ستارهی فیلم، قهوه، دستم در سمنو، سمنو، سمنو.
کیف پولش را از دل کاسهی سمنو جستم و بیرون کشیدم. سمنو، به سان، چه بگویم، محتویات خارج شده از روده، چکهچکه از کیف پول میریخت. آقای ستاره بازیگر، با دو لیوان قهوه پرسید" این چیه؟" شما باشید فکر میکنید از کیف دختری که باهاش رفتهاید قرار، چه در میآید؟ بقایای هفسین؟
من، شهرزاد، عاشق استندآپ کمدی هستم.