یک اتفاقی افتاده در این ویرگول که دیگر تر و تمیز نمیتوانم پست بنویسم یا حتی ادیت کنم.
یا جای خالی خلاصه.
رییس لاشی، از ریاست درآمد. پروندهی بیشرفیش هنوز روی میز است و با وکیل محترم باید دریابیمش.
من در فکر آغوشی گرم هستم در این شب اول پریودی.
دلم بغل خوب و فیلم خندهدار میخواهد.
امروز، وسط کلاس، احساس کردم درد سفتی در پایینتنهام پیچید.
چنان که کمرم گویی دو تا شد.
سرم را روی میز گذاشتم و لعنتی فرستادم بر خالق پریود.
حالا که دلم از پیتزای یخی پخته شده در فر پر شده، چند تایی مسکن بالا انداختم، و به هیچ چیز فکر میکنم.
به کارما، به آه بچه مهاجر، به بینهی ابلفرض، هر آنچه بود، دامان رییس لاشی من را گرفت.
فکر میکنم. که فکرش هم نمیکردم روزی از تخت ریاست دربیاید.
فکر میکنم. که هنوز هم فکرش را نمیکنم خیلی اتفاقات پیش بیاید و بابد به زمان وقوعشان، مثل همین الان، بشوم ملکهای با قلب یخی.
مثل یک سرباز جنگیدم.
مثل یک فرمانده نقشه چیدم.
مثل یک نخستوزیر مهرههایم را تکان دادم.
مثل یک دختر معمولی شبها گریه کردم.
مثل یک انسان درگیر با افسردگی، سیگارها کشیدم.
و جایی که شاید، پذیرفتم زندگی همین است،
خبر آمد او دیگر رییس ما نیست.
و حالا دیگر من ملکهای با قلب یخی که چیزی جز کلید آن امپراطوری شادم نمیکند.
عزا قدرت یک فرماندهی احمق برایم شادی نمیآورد.
ای را زمانی میخواستم که سربازی بودم کتک خورده و خیس باران و گرسنه. که پیراهن بدرم از جان آن فرمانده و کوله پشتیاش را عارت بکنم.
حالا دیگر نمیخواهمش. شاید هم بخشی از من ازضا شد.
من جنگ را بلد نبودم. و آدابش را.
تهش مبارزهام با تظاهرات بوده و فیلمسازی.
الان دیگر بخشی از من، من عاشق، من لطیف، من نازنین انساندوست برای همیشه آلودهی فهم و پذیرش حقیقت پستی انسانها شد.
دختری که در شب نوزدهم نوشت، از تمام دنیا اورا میخواهم و آپارتمانی در نیویورک.
الان دیگر زنی است که بیرحمی را بازی کرده، حتی به درست و عدالت، در آپارتمانی به کوچکی واحدهای استودیویی نیمه لوکس نیویورک زندگی میکند.
از «او»ی سابق تنها چیزی که باقی مانده، همکاری سر تولید موزیک فیلمم است.
از «او»ی جدید هم که فدایتان شوم، حتی نمیدانم میشود او صدایش کرد،یا این هم گذراترین سایههاست.
همچنان درد در کمر و رحمام پیله کرده.
در شب هشتصد و دوازده.
از دنیا اویی را میخواهم، که مرا بخواهد، در آپارتمانی در نیویورک.
با اسکار، گلدان و قهوهسازی که عصارهی زندگی بسازد.
الان که افتادهام روی دور نوشتن، دوست دارم بگویم چقدر فاکداپ بود.
چقدر سخت بود بیرحمی. چقدر پروراندن خوی جنگی برایم ترسناک بود و حالا، امروز که رییس لاشی، بعد از ملاقات با رییسش، دست از گردن درازنر، عزل شده از قدرت بازگشت، حتی دلم برایش نسوخت.
فقط دلم سوخت، که چطور، هیولایی مثل او، در مواجهه با من، آرتیست و لطیف، چنان بیشرفی کرد، که بخش تاریکم را روشن کرد.
چیزهای زیادی ممکن است عطف باشند و بازگشتناپذیر. این انتقام از همان جنس است.
انتقامی که به من آداب جنگ آموخت.
نوش جونت جاناتان پی کثافت. نوش جونت.
ازخبر آمد