پارسال، همین روز زدم از فلوریدا بیرون. وسایلم رو ریختم پشت ماشینم، و روندم. که فصل جدیدی رو اغاز بکنم.
وقتی مینویسیش، فرق میکنه. هرچند قلم نویسندهی بازیگوشی مثل من، بلده چطور از اولین خرید خونه، توی یه شهر جدید هم، چیز جالب بسازه.
وقتی شروع به تدریس کردم و مواجهه با مشتی کودک و یاد گرفتن اسمها و پیدا کردن خودم. چطور معلمی هستم.
همان هفتههای اول، غم سراغم آمد. فرار من به دنیای هنر، از ترس مواجههی سیاهی و تلخی حقیقت است. میروم نورها را نگاه میکنم، پنجرهها را، سایهها را، آفتاب غروبها را.
فکر میکنم چطور توانستم؟ نه از سر شعف و غرور، نه حتی به بهانهی لبخوانی آهنگ شخصی سوگند، که هر چی دارم رو خودم ساختم، رویاهام رو خودم بافتم.
پرسشم از شفقت است؟ چطور پنج سال و نیم دست تنها زندگی کردم؟ چطور طاقت دوری خانواده و الوند و خیابان کریمخان را دوام آوردم؟ کجایم را کشتم؟
تنهایی ساختمش. این یک سال گذشته، مثل هیچ چیز نبود. به عنوان موجودی مستقل، با روحیهی قوی و اشتیاق پرواز، زندگی در این شهر، عوضم کرد. همه چیز را از نو ساختم. از خرید تی و سوار کردن مبل بگیر تا تایر نو و وصل کردن تابلو.
شهریار! شازده کوچولو را بارها برایت خواندهام. میدانی یک بار، ۴۳ بار به تماشای آفتابغروب نشست؟ میدانی چقدر دلش گرفته بود؟
من غروبهای زیادی از غرب امریکا تماشا کردم.
سعی کردم طبیعت را دوست بدارم و آدمهای اطرافم را دوست بپندارم.
فهم چیزهای جدید، روزهایی کوتاه با غروبهای طولانی. پیشاپیش وحشت سال پیش رو را دارم.
یک بار، یک سال، بالا پایینش را زیست کردهام. امسال برایم چه خواهد داشت؟
سالی که گذشت، وزن اضافه کردم و همواره این دردی است، برای من که با بدنم هنوز در جدالم.
به زور خندیدم، که عکسم لبخندش خوش باشد برای آنلاین دیتینگ.
ولی این حقیقت شعف من بود، بعد از سالها برف دیدن. ولی همهی ما برای دوربین میخندیم. میدانی که.
من این یک سال، هر روزش، تلاش کردم. که شرایطم را بپذیرم. به ضرب هنر، غروب، نوشابه و رویابافی.
الان رسیدم به کون خیار این یک سال. از تنهایی عاص آمدم.
شاگردانم را دوست دارم، ولی فقط شاگردهایم هستند.
ترسیدهام. که چطور دوباره با این شبهای طولانی زمستان و تنهایی سر کنم.
چطور برای ورزش با انگیزه بمانم.
چطور در دل برف، به بیشهریاری خو بگیرم.
این قرارمان نبود شهریار! من این همه قصه بگویم و تو نیایی.
این قرارمان نبود که همهی این ۳۶۵ روز را، تنهایی بال بزنم.
به تنهایی پختن و غذا خوردن عادت کردم.
به عکسهای سلفی برای خودم عادت کردم.
تیم ساختم و از هم پاشید.
به اسکار فکر میکنم هنوز؟ نمیدانم. پایم روی زمین است دیگر.
مگر چقدر زندهایم که بی عشق سر شود؟
چه کسی هست که از تماشا شدن لذت نبرد؟
چتری زدم و آشنایی پرسید حالت خوب است؟ چون آدمها در بحران این بلا را سر خودشان میآورند.
حال همهی ما خوب است. شهریار. باور کن.
با کشتن بخشی از خویش، حال بقیهی ما خوش است.
میماند اضافه وزن و بیخیال شدن ملاقاتت؟
من پایم روی زمین است، اما، سرم در ابرهاست.
من این همه نبافتم، نبخشیدم، نراندم، که بیخیال عشق و عاشق شوم.
منطقم شهریاری نمیبیند.
ولی مگر عشق، به منطق است؟
«چند بار اميد بستي و دام بر نهادي تا دستي ياري دهنده كلامي مهر آميز
نوازشي يا گوشي شنوا به چنگ آري ؟
چند بار دامت را تهي يافتي؟
از پاي منشين آماده شو كه ديگر بار و ديگر بار دام باز گستريم .
پس از سفر هاي بسيار و عبور از فراز و فرود امواج اين درياي طوفان خيز،
بر آنم كه در كنار تو لنگر افكنم بادبان برچينم پارو وا نهم سكان رها كنم
به خلوت لنگر گاهت در آيم و در كنارت پهلو بگيرم
و آغوشت را باز يابم،
استواري امن زمين را زير پاي خويش .»
شاملو