کودک درونم از خوشحالی معلق زد، وقتی بعد از سه ماه، تلویزیون خریدم. موزیک گذاشتم دوباره در خانه و گویی، همه چیز سر جایش قرار گرفت. من عاشق تلویزیونم. تصویر متحرک، موسیقی و خوشبختی دوباره از دریچهی تلویزیونی که منتظر میز زیر تلویزیونی است به من لبخند زد.
بریم دنده عقب. از جایی که قصه را نگفتم. کلاس سخت صبح تامام شد. ژیگولو سر صبحی آمد ژاکت سیاهش را داد به من که بدهیم بازیگر بپوشد که ادامهی فیلمبرداری پروژهی شاگردم، خراب نشود. که تحفه خانم اصلن فیلمبرداری نکرد.
به هر رو. عصر، برای این فیلمبرداری دوباره برگشت. آن موجودی که دراز کشیده کف استودیو، ژیگولو است.
من در نقش مصاحبهکننده، با تکتک حضار حرف میزدم، اسمهای همکلاسیها را میخواندم و «مهمان برنامه» باید در یک کلمه، احساسش را میگفت. لیست متنوعی از کلمات از فیلم و سینما و کلاکت تا سگ شاشو.
این منم و شاگرد محبوبم.
خلاصه که در جایی از مسیر نوبت ژیگولو شد.
شروع کردم به خواندن اسمها،
پرسیدم صدا
گفت دوربین
پرسیدم کلاکت
گفت برداشت
پرسیدم شری
گفت عشق! Amore!
نگاهش کردم. همانطور که سه دوربین همزمان ما را ضبط میکردند و ده جفت چشم دانشجو به ما زل زده بودند. نه لبخندی، نه اخمی. «عشق»؟ ژیگولو؟
اسم مرا میشنوی میگویی عشق؟!
رفتم سراغ لغت بعدی.
ژیگولو بلد است نوجوان درونم را قلقلک بدهد. رفتارهای گلدرشت در جمع. چیزهایی که چنان خوشمزهاند که ناخودآگاه لبخند میزنی.
از طرفی، با سی و چهار سال سن، با سالها خاطره و حافظهی عشقبازی، به چیزی بیش از این نیاز دارم برای ساختن.
از ایستادن زیر پنجره خانه ما در برف، تا تقدیم کردن قطعهی پیانو به اسمام، تا سفر هیجانی به دلکویر در روز تولدم و دریافت هدیه هر یک ساعت یکبار. همه را دیدهام. چشیدهام.
زیست کردهام.
قلب تپندهی عاشقم، چنان لت و پار شد، که دیگر با شنیدن نام عشق، زیرچشمی از چرت عصرانهاش بیدار میشود، خمیازهای میکشد، ملحفه به سر میکشد و پشتش را میکند.
قلب تپندهی عاشقم، دنبال امنیت است.
فال میگیریم، بازی میکنیم، مرغ آبپز میخوریم و ورزش میکنیم.
از ورزش راضیم. اسکلت روزم است. شو اپ میکنم. اب میخورم. عرق میریزم. شنگول میشوم و های میکنم روی رویاهایم.
پرواز را به خاطر بسپار، قلب پرنده شکستنی است.