شهرزاد قصه‌گو
شهرزاد قصه‌گو
خواندن ۱ دقیقه·۱ ماه پیش

شب هفتصد و نود و نهم یا میدون سانتافه

مادر فلفلی رو آوردم سانتافه. نیومکزیکو.

خوشگل من عاشق سفره. هرچند حضور توی امریکا خودش سفره، ولی سفر تو سفر می‌خواست و ما هم یه مادر که بیشتر نداریم و مقامش محترم.

چهار تا جا گرفتم. مادر کتلت پخت و زدیم به جاده.

الان، نشستم وسط میدون مرکزی سانتافه.

در فکر و خیالات همیشگیم هستم.

لعنت به رییس

ریدم تو عشق و عاشقی

فیلمم چی می‌شه

چرا چاق شدم

و وسواس‌هایی از این دست.

مامان رفت مغازه ببینه. من نشستم و‌مثل یه بچه خرس، کمرم رو فشار می‌دم به نیمکت فلزی. شاید که گرفتگی شونه‌ام باز شد.

داده‌گر.

مگه همه عمر چند تا بهاره؟ این سی و‌پنجمیشه. قرار ما اینه؟ نشخوار زندگی عادی؟ یا تصور آینده به بهانه‌ی مانیفست کردن؟

آفتاب داره پر می‌کشه از این ور کره‌ی زمین. مامانم خوشحالترینه.

من ولی شادیم رو گم کردم.

با نگرانی خو گرفتم.

تحلیل کشتی گرفتن با خوک‌های زندگیم واسم راحت‌تر شده از لمس نسیم بهاری روی پوستم.

خاک بر سرت آدمیزاد

که به همه چی عادت می‌کنی، به جز شادی!

هزار و یک شبشهرزاد قصه گو
من شهرزاد هستم. قصه گفتن را خوب بلدم. فیلم می‌سازم، عکس می‌گیرم و هزار و یک شب روایت می‌کنم. در حاشیه کوه الوند، همدان، محله‌ی جوادیه بزرگ شدم. الان ساکن شهری کوهستانی در قلب غرب وحشی هستم.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید