ویرگول
ورودثبت نام
شهرزاد قصه‌گو
شهرزاد قصه‌گومن شهرزاد هستم. قصه گفتن را خوب بلدم. فیلم می‌سازم، عکس می‌گیرم و هزار و یک شب روایت می‌کنم. در حاشیه کوه الوند، همدان، محله‌ی جوادیه بزرگ شدم. الان ساکن شهری کوهستانی در قلب غرب وحشی هستم.
شهرزاد قصه‌گو
شهرزاد قصه‌گو
خواندن ۲ دقیقه·۱ سال پیش

شب هفتصد و نود و پنج یا شیش سال

شش سال و ده روز است آمریکام.

شش سال و ده روز است ایران نیستم.

دیشب برای مامان از رویاهام گفتم.

از چیزهایی که یاد گرفتم و چیزهایی که می‌خواهم بدست بیارم.

در این سرزمین بی‌عاطفه، دوام آوردم.

حرف‌های تکراری می‌نویسم؟ حدیث نفس وسواس‌آمیز من است؟

می‌دانم و می‌دانید که حقیقت جواهرصفت قصه، باید از لای نوشته‌های بی سر و تا در بیاید.

همانطور که میکل انژ، داوودش را تراشید.

سی و پنج سال و نیم عمر دارم، در دنیا یک ستاره ندارم و می‌خواهم ستاره شوم.

امسال، را سال استمرار، تمرکز و جمع‌بندی می‌نامم. فیلم را تمام می‌کنم، عادت ورزش را نهادینه می‌کنم و با یک برد بزرگ بر دیوار، حواسم را جمع نگه می‌دارم.

زنده ماندن

دوری از عادات بد

امیدوار ماندن

نباختن خویش

همه‌ی این‌ها سخت است و پیچیده.

باور داشتن رویا و هدف‌گیری برایش، غایت مطلق است.

در این‌ سال‌های افتابی فلوریدا و وحشی کوهستانی، بارها خودم را باختم. بارها نتوانستم به چشم ببینم که می‌توانم به آن‌ چه می‌خواهم برسم.

در این سال‌های غربت، بارها شک کردم.

چطور می‌توان باور کرد، که بچه‌ی کف جوادیه، رسیده خارج دور، چند کیلومتری هالیوود و فیلمش در دستانش است؟

به مامان می‌گفتم. محرومیتی که ما در وطن زیبا، ایران، زیست کردیم. فارغ از این که بچه‌ی زعفرانیه‌ی پایتخت بودیم و جمعه‌هایمان استخر و بیلیارد بوده. یا بزرگ‌شده‌ی کف جوادیه و سرگرمی‌مان ساندویچ بندری و قل خوردن روی چمن‌های لوناپارک.

همه‌ی ما، در محدودیت اجتماعی، محرومیت جهانی بالیده‌ایم.

این نکته فقط ما را در چند کیلومتر عقب‌تر از نقطه‌ی آغاز ماراتون قرار نمی‌دهد. به این مفهوم که من جوان ایرانی هنرمند، در مقایسه با بچه‌های این‌جا چندین پله عقب‌تر اغاز می‌کنم. بلکه امکانات و آموزش این‌ها را هم ندارم. دایره‌ی ارتباطی امن و سیستم حمایتی‌شان را ندارم.

نه صرفن به این مفهوم که هر بچه امریکایی، خوش اقبال است. نه. این جامعه‌ی مصرف‌گرا هم، فاکداپی خودش را دارد.

ما، به دلیل «جبر جغرافیا» چیزهای متفاوتی را نداشتیم.

بعد از شش سال و ده روز، دنیا را بهتر می‌فهمم و ناعدالتی را.

چیزی که آموختم سرسختی و تمرکز است. فارغ از جملات زردی مثل تصور کن که اتفاق بیفتد. نه. جهان پیچیده‌تر و ساده‌تر از این مفهوم است.

هر چیز که در جستن آنی، آنی.

یا

رهرو آن نیست که گهی تند و گهی خسته رود.

خطاب به خویش.

آن خویش فروتن، که سر تعظیم فرود اورد در برابر سرنوشت. در انتظار ویزای دانشجویی امریکا.

آن خویشتن خجالتی، که حالا از فکر موفقیت هنوز اشکی از ناباوری و شکوه در چشمانم قل می‌خورد، نترس. باور کن که جهان در دست استواران است.

پیش به سوی سال استمرار، تمرکز و جمع‌بندی.

هزار و یک شبشهرزاد قصه گو
۳۶
۲
شهرزاد قصه‌گو
شهرزاد قصه‌گو
من شهرزاد هستم. قصه گفتن را خوب بلدم. فیلم می‌سازم، عکس می‌گیرم و هزار و یک شب روایت می‌کنم. در حاشیه کوه الوند، همدان، محله‌ی جوادیه بزرگ شدم. الان ساکن شهری کوهستانی در قلب غرب وحشی هستم.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید