عکس مال سه هفته پیش است.
این امروز است و دهان و اخلاق و روح چاهی چاهانه.
راستش، از اون روزهایی بزنم زیر کیون این زندگی بودم. ایمیلی که از رییسم گرفتم، ترکیبی بود از بزنم زیر کیون امریکا برم و ان به سر پاسپورت ایرانی. از جلدش، تا تک تک صفحاتش و رنگ متهوع جلدش که به جز لجن و کثافت و توسریخوری و بهگایی چیزی نداشت. ریدم چهار گوشهی صفحاتش. تک به تک. پشت و رو.
پاسپورت فاضلابی.
بعد از این آغازگری دلربایانه…بریم سر قصه.
امروز، قبلتر. یک ویدیوی اگزجره دیدم که کسی میگفت همهش پرسپکتیوه. نگاهت به دنیا چیه.
بعد ادامه داد خوش به حالم ظرف میشورم، یعنی خونه دارم.
خوش به حالم اب و برق و فلان
خلاصه که خارمادر شکرگذاری.
حالا.
خود این خانومی که داره میخنده. پارسال تو کف این بود، یه دوست داشته باشه، یه دوسپسر، مامانش بیاد، باباش بیاد.
یه سری چیزها هنوز تغییر نکرده. دستاوردهای خفن پارسالم سرجاشه و چیزهایی که امسال میخوام.
باهوشترم، خستهتر، عصبیتر، کمتحملتر، آگاهتر.
ترکیب تامام اینها، به گاه مکالمهی مالی، اداری و مهاجرتی، همچنین گیراست ولی، به خون جیگر شود.
دلتنگی من دیگر حتی برای یک کشور نیست.
یا بوی نان سنگک محلهمان و با سکه سنگ جدا کردن.
دل من حتی یادش نیست که دلتنگ چه چیزی شود.
دلم، دلتنگ یک خوشخیالی و سبکبالی از جنس روز سوم عید، تهران خلوت است.
همه چیز آرامی نزدیک به سکون. اکثر آدمها، سر کار نمیروند. ددلاین سفتی پشت مملکت هم نیست، چه برسد به آدمهایش.
چیزی شبیه به وسط سفر، که نه هول رسیدن داری، نه غصهی تامام شدن. جایی آن میانه که هم احساس تعلق میکنی، هم پاسفتی. هم راه پیش داری هم پس.
دلم آنجای صبح جمعه را میخواهد که خانه تمیز است، سینک خالی، نهار کباب بیرون و شام مهمانی باغ. رویایی.
دلم آن جای زندگی را میخواهد.
دلتنگ آن حال خوشم و دلم، روحم، جانم، محتاج این آرامش است.
این «مرد» سفر است. من بیقراری دارم امروز. زندگی کبریت به کیونم کشید.
نمیدانم باید به آهنگ سوگند فکر کنم که میگوید «برنده اونه که خونسرد و آروم بجنگه» یا ابی «ای پرندهی مهاجر، سفر سلامت اما…»
مودم این وسطهاست.
خوش به حال من زنده ماندم.
سی و پنج را دیدم.
۷۹۱ قصه نوشتم.
و هنوز، به عشق، عشق میورزم.
و هنوز، عصرطور، گریه میکنم، به پهنای صورت. در پارکینگی رندوم راه رفتم و بعد، رفتم توی باشگاه وزنه زدم.
و هنوز، میجنگم.
برای حقی که پای آن پاسپورت لاشه، بگا رفت.