من دیگه جون جوونیام رو واسه عرقخوری و پارتی و این بازیا ندارم.
من دیگه حوصلهی دنبال کردن و موش و گربه ندارم.
من دیگه میدونم چیا نمیخوام.
ولی هنوز ننوشتم چی میخوام. چی مسالمه. یا حتی اگه میخوامش، چقدر به عملی شدنش اعتقاد دارم.
موهام خیسه، لثهام باد کرده، از پیش سرطان شفا گرفتم. گردنم بهتره، قالیچه دستباف مادرم گوشه خونه است و پنج روزه کار نکردم.
من فکر میکنم که دوست دارم پنج سال دیگر چه باشم و چه کار کنم و گاه این تصویر، جهان کنونیم را کملذت میکند.
من با ترسم از آموختن شنا کنار آمدم. در جاهایی حضور پیدا میکنم که جدیدند. مثل مراسم ماه شب نوی زنان در شهری در این نزدیکی که روسری سبز میسوزاندند و مجلس باشگاه جنگ تن به تن در همین نزدیکی.
من برای خودم قاعده میسازم. من برای خودم خلق میکنم و من مدارا میکنم با کجیهای احساساتم و چربی دور شکمم.
من در این هزار و یک شب، بزرگ شدم.
چیزهایی میدانم حتی نمیدانستم، که نمیدانم.
الان در این ۲۱۵ قصهی باقیمانده، نمیدانم چرا پا به پا میکنم.
لابد میترسم به تهش، نقطهی اخر قصهی هزار و یکم و عشق را تجربه نکرده باشم.
گوش شنوا نیافته باشم.
بچه معروف نشده باشم.
پدرمادرم را ندیده باشم.
من انتهای این هزار و یک راه نرفته را نمیدانم جان دلم.
میدانم عشقم را پای سینما گذاشتم و در رویایم، عشق، مرا از راه سینما میابد.
در صف سینما؟ در فرودگاه در حال رفتن به جشنواره؟
کجای جان من، کجای وجود من، چنین عاشقانه ابدیت را در جاده دید و هزار و یک جادهای که درنوردیدم و حالا باید ۲۱۶ شب دیگر گاز بدهم.
برویم. برویم ببینیم شهریار کجای بازیست.