سریالم را شروع میکنم. دوباره با جرات و حوصله و رویا.
یک فیلم در دست دارم که دارم تمامش میکنم.
یک قلب دارم که میخواهد عاشق شود.
چند پوند وزن دارم که میخواهم بسوزانم.
یک کیسه سبزی برای خوردن، کشک برای سابیدن، حرف برای گفتن، متن برای نوشتن، موشک برای پرتاب و بوسه برای چیدن دارم.
یک عالمه بیقراری و تردید و ترس چال کردم.
با مرد تراپیستی چندباری نشست و برخاست کردیم. مشخص بود از من بزرگتر است، چقدرش را بخاطر نداشتن مو و داشتن سیکس پک نمیتوانستم بفهمم.
مرد باهوشی که دوست داشت زنانهتر باشد، و به من فمینیست که رسید خودش را تا جایی بروز داد. تیشرت مرلین مونرو پوشید و ور زنانهاش را نشانم داد. فهمیدنم ۶۷ ساله است. حیرت کردم.
در شامی که با هم بیرون رفتیم، گیلاس شراب را بالا آوردم به سلامتی «دوستی»مان. غری زد که اه! باز من افتادم در زمرهی دوستان. گفتمش چیزی جز این انتظار داشتی؟ عبور کردیم.
به سبک خودم، حواسم پرت کس دیگری است. آیندهای نمیبینم، اما طلبش میکنم در زمان حال. به سبک بسیاری از نیازهای گذشتهام، طلبش میکنم.
به سبک بسیاری از مقاومتهای گذشتهام، کنارش میزنم.
ده روزی بیشتر از تابستانم نمانده و زندگی درجریان است.
دو روز دیگر سالگرد رسیدن من است. به این استیت کوهستانی.
ذهنم آشفته است. کمی سرگیجه دارم این روزها.
نمیدانم چطور ببندمش. این بود پایان دوشنبه.