اگر شهریاری بود، آن جای حکایتم که، از زبان به گوش بریدهام و میخواهم قصهی عشق را بکنم بقچهای کنم کوچک و تنقیه کنم در بقچهای پالاستیکی به کیون حضرت عشق، یا همان شهریار خودمان.
بعد از نه ماه برمیگردم فلوریدا، خانهی اسبقم.
هیجان و وحشت و اندوه همزمان.
امور فراوانی ارتقا یافتند، از آن لحظه که از خانهی ۱۲۰۷۲ بیرون زدم.
چه روزهای گذراندن اسمعیل.
چه روزهایی!
عکسهای زیادی از این روزهای اضافه وزن، اخم و خودداری همزمان ندارم.
سعی بسیار کردم در این جنون جاری تنهایی، که تا مدتی سگ هم نمیشناختم، جوان، زنده، امیدوار و قوی بمانم.
در این دارالجنونی که کسی زبان فارسی نمیداند، اکثریت جای کشورم را نمیدانند و با استواری هستم که باشم.
برمیگردم به سرزمینی که اندک موجوداتی میشناختم.
و من هنوز نرفته، قلبم پاره پوره شده، از تصور بازگشت، و اشک است که در چشمهایم قل میخورد. گله تصور رنج از خودش غلیظتر است.
باشد که رستگار شویم.
پینوشت
آخرین سنگر من آموختن است. کسی نوشته بود این که از اشتباهاتمان بیاموزیم، راهی برای کم کردن درد است.
یا شاید سعی میکنیم به بگایی، شکست، رنج، اندوه، سوگواری، معنا ببخشیم.