شهرزاد قصه‌گو
شهرزاد قصه‌گو
خواندن ۶ دقیقه·۷ ماه پیش

شب هفتصد و هفتاد و سوم یا رومانس خالق


از امروز هنوز عکسی موجود نیست. عکس‌ها در دوربین‌ها، مموری‌ها و خاطرات ذخیره شدند.

این قصه را می‌نویسم که ده روزه رویای کنترل‌شده‌ی مردی را بالا بیاورم که از لحظه‌ای که دست رد بر سینه‌اش زدم در همان شب آشنایی تا همین لحظه که این لغات را می‌نویسم آگاه بودم و هستم که داریم از اپیزود هم رد می‌شویم. آما…حدیث دل بشنو.

شنیدن کی بود مانند دیدن

می‌فرمان زن‌ها از طریق گوش عاشق می‌شن، مردها از در چشم.

می‌فرمان، زن‌ها احتیاج دارند عشق را بشنوند، مردها، باید تماشا کنند.

می‌فرمان، حضرت سعدی:

ای ساربان آهسته رو کآرام جانم می‌رود

وآن دل که با خود داشتم با دلستانم می‌رود

امروز، ساعت ۴:۴۴ انتظار داشتم می‌کشیدم. انتظار دیداری که حتی به شما نگفتم. چون پیشاپیش فکر می‌کردم و می‌دانستم کار در نمی‌آید.

به قول حضرت سعدی:

ای ساربان آهسته رو کآرام جانم می‌رود

وآن دل که با خود داشتم با دلستانم می‌رود

آن مرد را جایی میان این شلوغی ملاقات کردم.

شاید شبی که سخت‌ترین بود. نه فقط برای من طفل معصوم وسط غرب وحشی. دو ساعت قبل حضور در این فستیوال موزیک، خبر جنگ را شنیدم. با چشمان پنهان از گریه پشت عینک افتابی، شو اپ کردم. وسط کار و عکاسی و فیلمبرداری رفتم شرابی زدم و‌گریه کردم و اتفاقی با او‌ اشنا شدم.

انقدر بی‌حوصله‌ی قصه‌ گفتنم که شرح اشنایی بماند به کنار. چنان بگویم، که حکایت اشنایی من با این مرد گذرا، از آنجایی شروع شد که عینک آفتابی را به مسخره‌بازی بر چشم زدیم.

به قول حضرت سعدی

گفتم به نیرنگ و فسون پنهان کنم ریش درون

پنهان نمی‌ماند که خون بر آستانم می‌رود

شب خبر جنگ ایران، با دوزی الکل در بدن، با حال آشفته و‌ پریودی در جریان با او اشنا شدم.

حواس‌پرتی خوبی بود و از ایزوله مطلق از جامعه‌ی امریکایی سرخوش در فستیوال موزیک.

اگر نمی‌دانید بدانید که من به بهانه‌ی عکاسی و فیلمبرداری و فیلان و بهمان، بسیار تیک زده‌ام و این برادرمان هم مستثنی نبود. دقایقی از خودش و بساط‌شان فیلم گرفتم.

نهایتن. بزنیم جلو. نشانه‌های علاقمندی در بدن و رفتارش بود. بی مقدمه بغلم گرفت. بی قصه قبلی، دم کافه، دمی رقصیدیم. شماره‌ام را گرفت. بعد از این که بازویش را به هنگام‌ عبور از خیابان گرفتم، دستم‌ را قاپید و محکم گرفت و دم ماشینم بهم نزدیک شد.

دم ماشین، به گاه خداحافظی، هنوز دوریین، لابد اسلحه‌ام‌، دستم بود. گفتم‌دوباره همو‌می‌بینیم؟ زد به بازی و‌شادی. و نهایتن نالید کس دیگری را می‌بیند. با همان دوربین، که مقامش مقدس است، پس‌اش زدم. پشم‌هایش فر خورد.

همه را گفتم و‌ شنیدید.

به قول حضرت سعدی:

با آن همه بیداد او وین عهد بی‌بنیاد او

در سینه دارم یاد او یا بر زبانم می‌رود

کس‌‌خلتان نپیچد‌که قصه‌گو عاشق شد رفت‌ها. شعر حضرت سعدی، به موقع است.

همان میانه که پس‌اش زدم، با دوربین، با عجله و ترس گفت، فکر کردم می‌خواستی قصه‌ام را بگویی و ازم مستند بسازی.

کلیت به نظرم آدم جالبی آمده بود و اندکی از سر لاس، اندکی از سر کنجکاوی و اندکی از ترس جنگ خاورمیانه و نیاز به حواس‌پرتی، تمایل نشان داده بودم سر شب که مستندش را بسازم.

همان دم، پهپادهای ایران به خاک اسراییل نزدیک می‌شدند آن سر دنیا، من در آن شب زیبای بهاری در وسط غرب وحشی، به پایگاه نوژه‌ی همدان فکر می‌کردم و آن مرد گذرا، که به واسطه‌ی دوربین باهاش آشنا شده بود و با دوربینم پس زده شده بود، حیران انگیزه‌ی من از داستان‌گوییم، وسط خیابانی در پابلو، قلب غرب وحشی، ایستاده بود.

زمان ایستاد. دم ماشینم. تکیه داده‌ام به ماشینم و او نیم‌قدمی فاصله گرفته و لابد سرمای بدنه‌ی دوربین مه به سینه‌اش فشار دارم که پس‌اش بزنم، روی قلب تپنده‌اش حس می‌کرد. نگاه‌مان گره خورده بود. زمان ایستاد.

من، با چشم‌های پف‌کرده از گریه، دوربین به دست، تکیه داده به ماشینم، نیمی‌ام در میان پابلو، نیمی‌ام مثل پرنده‌ای با قلب تپنده میان پهپادها در آسمان خاورمیانه، زل زده بودم به او.

پرسیده بود فکر کردم داستانم را دوست داری و‌ می‌خواهی مستند بسازی.

دوست داشتم بگویم، فکر کردم در این شب کوفتی، که ممکن است هر لحظه معادلات سیاسی بهم بریزد، می‌خواهم قصه‌ی قصه‌گو را بگویم که ترسیده و از ترسش، فرار کرده به دنیای قصه‌ها. جایی که در آن، وحشت جنگ وجود ندارد.

زمان ایستاده بود. پریشان‌ترین بودم.

واقعیت، مثل یه خط آب یخ، از پشت گردنم جاری شد و در آن شام مهتاب، با دلی ترسیده از جنگ، و روانی پریشان و قلب عاشق‌پیشه، کارگردان درونم به آن مرد گفت، قصه‌ات را می‌گویم، و او امروز آمد.

در استودیو، امروز، که قاب‌شان را بستم، من دیگر قصه‌گوی ده روز پیش نبودم. دنیا از وحشت جنگ جهانی سوم عبور کرده بود.

پرنده‌ی لرزان آن شب، قرار گرفته بود. آنقدر هم قوی شده که دیگر در رویا زندگی نمی‌کند و فانتزی آن مرد را همان شب، در کوچه جا گذاشته بود.

در آن شام مهتاب، که دستم را گرفت و بعدش نالید که کس دیگری را می‌بیند و من با دوربین پس‌اش زدم که چرا دست مرا گرفتی پس، جواب داد که می‌خواستم نایس باشم. در همان آشوب افکار، گفتمش این قانون‌شکنی است. جواب داد که کار بدی نکرده و من با بی‌تفاوتی‌ای که محصول ملاقات صدها انسان رندوم است، گفتمش مهم نیست هر روز یاد می‌گیرم.

امروز اما، پرنده‌ای لرزان با قلب تپنده نبودم. استاد دانشگاهی بودم که به سان عقاب، یا پلنگ یا هر موجود قدرتمند دیگری، صحنه‌ی خفنی در استودیو ساخت.

به قول حضرت سعدی؛

بازآی و بر چشمم نشین ای دلستان نازنین

کآشوب و فریاد از زمین بر آسمانم می‌رود

حالا. شب دارد به نیمه می‌رسد. او رفت. آن‌ها رفتند و یک شرح دیگر از شیدایی و کس‌کلک من در قالب فیلم و سینما رفت.

همه را گفتم برسم به این.

خاطره‌طلبی و یادگارخواهی

گاه، چنان، دل در گروی لحظه و شکوهش دارم که دلم نمی‌آید رها کنم.

بعضی، به گاه هم‌آغوشی دل‌شان نمی‌آیند، عطر دلدار از تن برکنند. بوی بودنش را به جان می‌کشند به یادگار.

بعضی به گاه عشق‌بازی، خط وزن دلدار بر بالش را حف می‌کنند به یادگار.

و عاشقان گل، رز خشک می‌کنند و دسته گل‌های یادگاری را حفظ می‌کنند.

من اما، دیگر برایم چیزی نمانده که حفظ کنم.

به جز خودم.

منی که از طرف «او» تماشا شده‌ام.

آن‌گاه که برمی‌گردم از ملاقاتی که در آن، گوشه‌ای از قلبم لمس شده باشد. جلوی آینه می‌ایستم به تماشای خویش.

به قول حضرت سعدی: در رفتن جان از بدن گویند هر نوعی سخن

من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم می‌رود

یادگار من از ملاقات او، تماشای چهره‌ی خودم است. موهایم، بقایای خط چشم‌ام.

اما، دلم نمی‌آید رخ عوض کنم. آرایشم را پاک‌کنم. ترجیح می‌دهم در آینه خودم را دید بزنم. زیرا که چشم‌های دلدار مرا چنین دیده.

امشب، ادبیات فارسی را بیل ریزی زدیم.

به قول وحشی بافقی

اگر در دیدهٔ مجنون نشینی

به غیر از خوبی لیلی نبینی

برای من، که دیگر مجنونی در قاب نیست، از چشم دیگری خویش را تماشا کردن در آینه مانده و بس.

هزار و یک شبشهرزاد قصه گوغرب وحشی
من شهرزاد هستم. قصه گفتن را خوب بلدم. فیلم می‌سازم، عکس می‌گیرم و هزار و یک شب روایت می‌کنم. در حاشیه کوه الوند، همدان، محله‌ی جوادیه بزرگ شدم. الان ساکن شهری کوهستانی در قلب غرب وحشی هستم.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید