شهرزاد قصه‌گو
شهرزاد قصه‌گو
خواندن ۳ دقیقه·۶ ماه پیش

شب هفتصد و هفتاد و هفت یا عینک ری‌بن اصلم مال تو

این که این چند هفته کجا بودم، تولد ۳۵ سالگیم رو جشن گرفتم، گرنت بردم، قرارداد جدید امضا کردم و صدای فیلمم فیکس شد، بماند برای شب دیگری. قصه‌ی امشب، حکایت رومانس و عینک آفتابیه.

مقدمه:

در اکثر ارتباطات انسانی که منجر به تیک و توک شده‌اند، عینک آفتابی، اسباب بازی و شوخی بوده.

پیش‌فرض:

پس از مکالمات متاخر با حضرت تراپیست، توصیه شد که بروم با خلق خدا، رندوم صحبت کنم و با درد احتمالی پس زده شدن کنار بیایم که خب، این هم اتفاقی روزمره است و این ریجکشن مرا تعریف نمی‌کند.

روایت مرد قوی:

من با عینک افتابی وارد جیم می‌شوم و تا چند دقیقه‌‌ی اول تردمیل هم، برش نمی‌دارم. آن مرد قوی، را از پشت همان فیلتر قهوه‌ای عینکم دید زدم. بلندقدترین، ورزیده‌ترین و قوی‌ترین داداچی باشگاه است.

کارنامه‌ی سلیقه‌ی من، داداچی‌پسند نبوده هیچ گاه. آما، در میانه‌ی تغییر و اکتشافم. بعد از چند مجلس، هفته‌ی گذشته، شب قبل از سفرم، در اقدامی حقیقتن بی‌سابقه، سر صحبت را باهاش باز کردم.

شاید غریب به نظر بیاید، برای کاراکتری شبیه من، که از حرف زدن روی استیج ترسی ندارد، می‌تواند پشت بلندگو دستی، یک تظاهرات را هدایت کند، در شهرهای رندوم، مصاحبه کاری بدهد، اما، از آغازگری مکالمه با مردان، بالاخص اگر خوشتیپ باشند، کمی بترسد.

گفتم زن، تهش چی می‌شه!! برو جلو. چیز جدیدی را زندگی کم. اصلن اشتباه جدید بکن.

گردن کج کردم و گپ ریزی زدیم. شماره رد و بدل کردیم و او زنگ نزد.

روایت مرد قد بلند:

در شلوغی دیسکوی جشنواره، نصف لیوانی شرتب سر کشیدم و به طرف مرد قد بلند رفتم و گفتم کلاهت باحاله. در این تمرین جدید، سخت‌ترین لحظه کلام اول است. مشغول صحبت شدیم و از معدود مردهایی بود که اعتماد به نفس بالایی دارند و از زنی مثل من، که خرده‌قصه‌های جالب و آس‌های ریز و درشت دارد نترسید و تحسین کرد. در میانه‌ی جنب و جوش رقص‌گونه‌مان عینکم را به چشم زد.

بازیگوشانه به منگوله‌ی کلاهم دست زد و هنوز پیامی نداده. من دوست دارم مجدد ببینمش.

روایت سوم: مرد دونده

در لابی محل اقامتم، با عینک افتابی به چشم و این هودی بر تن، صبح بخیر کوتاهی با صدای دورگه به مرد دونده گفتم. از فرط پف و تازه بیدار شدن، با عینک افتابی مکالمه در فضای بسته را جلو بردم. از سینمای فرانسه گفتیم و ماراتون و هدف‌های بزرگ. آن مرد به سمت غرب رفت دیروز و من شرق.

روایت آقای فیلمبردار

آن مرد را چند سالی بود می‌شناختم. با استعداد و مرموز و قوی بود. حکایت ده سال پیش است. این عکس اخرین باریست که بیرون رفتیم و عینک افتابیش را به چشم زدم.

روایت بی‌نام

آن مرد را از دوران کووید می‌شناختم و در اولین ملاقات‌مان، عینکش را به من داد که در چند سال پیش رو، شد اسباب پارتی.

عینک بیش از نیمی از امریکا را با من سفر کرده، پارتی‌ها کرده، به چشم مسافران ماشین اسبقم عقاب سرخ و ماشین کنونی عقاب سیاه نشسته و جزو معدود یادگاری‌هایی است که تمامن به خاطرات خوش بازمی‌گردد. سر جمع، یک بار هم را در پارکینگی رندوم، در این موقعیت ماچ کردیم.

من گردن کشیدم از ماشینم و او هم.

روایت مرد ترسو

این قصه را چند هفته پیش گفتم که شب ترسناک حمله‌ی ایران به اسراییل او را دیدم در فستیوال موزیک. داشت با بچه‌های رادیوی ما مصاحبه می‌کرد دم غروب بود و عینک غیرضروری. پشت میکروفون، عینک افتابی زد و من هم طنازانه از پشت دوربین عینک زدم. بعد از دو سه ساعتی چریدن و تیک زدن، دم ماشینم که به سان فیلم‌های رمانتیک، دوربینم را ازدستم گرفت و ویدیوی خانگی طور ازم فیلم گرفت، هر دو مجدد عینک افتابی زده بودیم در سیاهی قیر شب.

نتیجه‌گیری: عینک افتابی پایه‌ی رمانس است.


عینکشهرزاد قصه گوهزار و یک شب
من شهرزاد هستم. قصه گفتن را خوب بلدم. فیلم می‌سازم، عکس می‌گیرم و هزار و یک شب روایت می‌کنم. در حاشیه کوه الوند، همدان، محله‌ی جوادیه بزرگ شدم. الان ساکن شهری کوهستانی در قلب غرب وحشی هستم.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید