در طبیعتگذراندیم روز را. به تنهایی فکر کردم در جمع.
کلورادو زیباترین است.
هزار تخته سنگ، مثل قلبی که میخواهد سنگ باشد.
مثل این دل که تنگ است.
دم پریود است و احساسات غلیظترند. دلتنگی مفرطی دارم.
سی و چهار. قلب غرب وحشی. تدریس.
ولی من در جهان خودم هستم. کم و بیش اتصالم را از دست میدهم.
عکسها را که میبینم، متعجبم چطور شادترین نیستم؟ مگر چه میخواهم؟! باید شکرگذاری تمرین کنم؟
عصر طور،میرویم کنسرت موزیک همکار، در کلیسا. شواپ میکند ژیگولو. با بارانی قرمز. در افق میبینمش. چشم تو چشم نمیشویم. نفس حبس میکنم و سعی میکنم خیره بمانم به مجسمهی مسیح. دور میزند سالن را و در میان تشویقها، از جهت ما ویدیو میگیرد.
حواسم پرت میشود از موسیقی اپرایی. به او فکر میکنم.
زیادی رمانتیک شدهام از تنهایی است یا دلتنگی یا هورمون یا ظاهر شدنش جلوی من؟
فکر میکنم که دوست داشتن و هورمون عشق.
چشم برهم میگذارم.
شهریار. شد ۷۱۵ تا. نمیخواهی شواپ کنی.
پ.ن یک: امروز تولد کسی است که زمانی فکر میکردم میتواند شهریار باشد. موجودی بود کامپاکس و دروغگو.
پ.ن دو: فردا سفری در پیش دارم دوروزه.
پ.ن سه: ماهید با این کامنتهایتان. میدانید بو شوقتان از وی پی ان هلند وصل میشوم؟!